7

696 182 77
                                    

هفته ی گذشته رو توی کمترین برخورد با جهیون گذرونده بود و ذهنش پر از علامت سوالای بزرگ شده بود...

کجای کار رو اشتباه رفته بود... چیکار کرده بود... جهیونی که همیشه وقت اعظمش رو باهاش میگذروند اینطور ازش فراری بود...

«نکنه... نکنه بو برده چه حسی بهش دارم... »
با گذشتن این فکر لرز به تنش افتاد... چنان لرزش شدیدی که برای سرپا موندن به میله ی فلزی اسانسور پناه برد...

دوباره با خودش فکر کرد
«امکان نداره... از کجا میخواد بفهمه وقتی هیچکس از راز من خبر نداره»

نفس اسوده ش رو صدادار به بیرون پرتاب کرد و با باز شدن در اسانسور از کلینیک خارج شد... سمت ون مشکی رفت و سوار شد...

اسوده روی صندلی لم داد و از شیشه ی دودی ماشین به بیرون خیره شد... با خودش فکر کرد بد نیست تا فاصله ی بین کاراش رو به استودیو بره و ملودی جدیدش رو به اهنگساز نشون بده... ایده ی خوبی بود... کمی به جلو خم شد

_لطفا سمت استودیو برو نونا

منیجر میانسال سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و از اولین دوربرگردون سمت مقصد جدید رفت... تیونگ دوباره سرش رو به صندلی تکیه داد...نفس عمیقش رو به بیرون فرستاد به امید اینکه سنگینی روی قلبش بهبود پیدا کنه ولی بی فایده بود...

اون عمیقا دلتنگ بود... دلتنگ پسر جذابی که درست توی اتاق کناری زندگی میکرد اما از هر وقت دیگه ای دورتر به نظر میرسید...

دلتنگ اون عطر خنکی که با بوی تن پسر یکی میشد و تیونگ رو تا مرز جنون میبرد...

آه خسته ای کشید...
تا کی... تا کی باید اینقد دور می ایستاد و درون خودش عاشقی میکرد...

بعضی وقتا با خودش فکر میکرد کاش دختر بود... دختر نوجوونی که توی مدرسه خالصانه به جهیون هفده ساله اعتراف میکرد... یا دختر استایلیستی که پشت صحنه ی یکی از اجراها شماره ی جهیون بیست و چهار ساله رو میگرفت...

اما تیونگ هیچکدوم نبود... اون هیونگی بود که از هفده سالگی تا بیست و چهار سالگی جهیون توی مخفیانه ترین کوچه پس کوچه های قلبش به اون پسر عشق میورزید...

نگاهش به پوستر بزرگی از جهیون که کاپ قهوه توی دستش بود و از اون بالا داشت بهش دهن کجی میکرد افتاد... دوباره اه کشید... انگار کل کائنات دست به یکی کرده بودن تا دل پسرک بیچاره رو بیشتر برنجونن...
چشماش رو بست و تا رسیدن به استودیو بازشون نکرد...

مسیر کش میومد و بالاخره اون بعد از یک ساعت سواری توی خیابونای پر ترافیک سئول به استودیو رسید... پله ها رو بالا رفت و تقه ی ارومی به در زد... در عایق شده رو باز کرد و خیره به تصویر رو به روش خشکش زد...

...
_i like me better when I'm with you
I knew from the first time
I'd stay for a long time...

اب دهنش رو قورت داد و به جهیونی که پشت میکروفون مشغول خوندن بود خیره شد... میتونست قسم بخوره اون ملودی... اون اهنگ... عاشقونه ترین ملودی بود که به عمرش شنیده بود... اون کلماتی که از دهن پسر جوون خارج میشدن مستقیم روح و قلب تیونگ نگون بخت رو به بازی میگرفتن...

𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐜𝐚𝐥𝐥 𝐦𝐞 𝐡𝐲𝐮𝐧𝐠 ✥ 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠-𝐜𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞Where stories live. Discover now