لبخند شیرینی زد و با انگشت لکه ی خامه کنار لب یوتا رو پاک کرد و انگشتش رو مکید
یوتا تک خنده ای به این حرکت شیرین وین زد و گفت
+کیکش واقعا خوشمزه بود...
وینی تایید کرد
_اره... بقیه شو بذارم با دجون و کون هیونگ
+فکر خوبیه...
وین نفس عمیقی کشید و شلوارک مشکی رنگش رو توی مشت فشرد...
اون عصر دل انگیز بهاری خاطره انگیز ترین دقایق رابطه ش بود و میخواست به بهترین نحو توی ذهن پارتنر عزیزش ثبتش کنه...
اما بدترین قسمت ماجرا برای وین این بود که نمیدونست دقیقا از کجا باید شروع کنه
_راستی یوتا... درباره ی اقای فنگ بهت گفتم؟
یوتا اخرین جرعه ی اب البالوش رو خورد و نگاهش رو به وین داد
+همون همسایه ی بازنشسته خودته پدرت؟
_اره خودش...
+چیشده؟
وین لب گزید
_زنش حامله شده
+اوه خدای من... ولی اون حدود شصت سال سن داشت!
_اره... نمیدونم تو تخت چیکار کرده که توی این سن زنش حامله شده...
وین خنده ی مسخره ای به ادامه ی حرفش چسبوند و برای بار هزارم بابت اینکه لاس زدن بلد نیست خودشو لعنت کرد...
یوتا اما دوباره با بی خیالی به پشتی مبل تکیه داد و مشغول تماشای وین شد...
این بیخیالی یوتا نزدیک بود وین وین رو به گریه بندازه...
برعکس همیشه که یوتا برای این موضوعات شاخکای حساسی داشت اون لحظه کودن تر از همیشه شده بود!
از ابتدای رابطه ی سه ساله شون کسی که همیشه برای برطرف کردن نیازهاشون پیش قدم میشد یوتا بود و وین بدون اینکه جمله ای به زبون بیاره به چیزی که خواسته اش بود میرسید...اما اون روز انگار یوتا توی خنثی ترین حالت ممکنش بود و وینی برای رسیدن به چیزی که نقشه شو داشت درحال خفه کردن خودش از درون بود!
سراغ نقشه ی دوم رفت
_میگم یوتا... من یکم خسته م... نظرت چیه بریم دراز بکشیم؟
یوتا اخم خفیفی کرد
+اوه عزیزم... اصلا حواسم نبود امروز صبح کلی کار داشتی... تو بخواب منم بهتره برم...
وین فاصله ای تا زدن زیر گریه نداشت...
یوتا از جا بلند شد اما با فریاد بلند وین سر جاش خشکش زد
_فاک یو ناکاموتو یوتا... فقط بیا بریم روی اون تخت لعنتی منو بکن!
یوتا بهت زده به وینی که صورتش از خجالت به قرمزی میزد و گوش هاش درحال اتیش گرفتن بودن خیره شد...
ثانیه ای بعد بهتش به خنده ی شیرینی تبدیل شد
YOU ARE READING
𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐜𝐚𝐥𝐥 𝐦𝐞 𝐡𝐲𝐮𝐧𝐠 ✥ 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠-𝐜𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞
Romance➷couple: jaeyong, johnten ➷genre: romance , slice of life ➷summary: اون همیشه مجبور بود تظاهر کنه چیزی جز هیونگ نیست ولی... به خودش که نمیتونست دروغ بگه هیچوقت جهیون رو به چشم یه دونسنگ ندید!