❤︎𝖯𝖺𝗋𝗍 26❤︎

439 106 4
                                    


-بکهیونننن!

قبل از اینکه بیوفته گرفتمش!
بوی الکل کل بدنش رو گرفته بود.
روی دستام بلندش کردم و داخل خونه آوردمش،
آروم روی کاناپه خوابوندمش.
روی عسلی نشستم و آروم صداش زدم اما تکون نخورد!

-بکهیون؟...آه

از هوش رفته بود!

-اوووف...دارین با خودتون چیکار میکنید؟

به ساعت نگاه کردم چهار صبح بود!
تا این موقع یعنی بیرون بوده؟!

از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا آب بخورم.
از آشپزخونه خارج شدم و در اتاق مهمان و باز کردم لحاف تخت و کنار زدم و از اتاق بیرون اومدم خواستم بکهیون و بغل کنم اما با صدا زده شدنم نگاهمو به اون سمت کشوندم.

-سهونا؟
-چرا بیدار شدی عزیزم؟
-تو چرا بیداری؟

اما قبل از اینکه جوابشو بدم به سمتم اومد و بکهیون بیهوش رو روی کاناپه دید!
چشماش گرد شدن و بعد از نگاهی که بهم انداخت به سمت بکهیون اومد.

-چیشده؟...بکهیون؟

خواست بیدارش کنه اما جلوش رو گرفتم و توی آغوشم کشیدمش.

-آروم باش لوهانم...چیزی نیست...مست کرده...الانم بیهوش شده!
-خدای من...کی اومد؟
-تازه...اما تا در و باز کردم از هوش رفت.

به سمتش رفت و دمای بدنش رو چک کرد.

-لوهان...نگران نباش قربونت برم.
-چطور میگی نگران نباشم سهون؟
-آه

به سمت بکهیون رفتم و بغلش کردم و توی اتاق مهمان بردمش..لوهان هم عین جوجه ها پشت سرم میومد.
روی تخت گذاشتمش و لحاف و روش کشیدم.
لوهان هنوز داشت نگاهش میکرد.

-بیا لوهان...بزار استراحت کنه!

دستشو گرفتم و به سمت در اتاق کشیدمش اما یهو دستمو ول کرد.

-صبر کن!

به سمت بکهیون رفت و لحاف و کنار زد.
کمربند شو باز کرد و دکمه شلوارش رو هم آزاد کرد
دکمه های پیراهنش رو هم باز کرد و آزادانه روی بدنش رها کرد لحاف و تا روی گردنش کشید و چراغ خواب و روشن کرد؛ چراغ اتاق و خاموش کرد و دستمو گرفت.

-حالا بریم.

لبخندی به مهربونیش زدم و سرشو بوسیدم در اتاق رو بستم و وارد اتاق خودمون شدیم.
لوهان روی تخت نشست و توی فکر فرو رفت.
کنارش نشستم و توی بغلم گرفتمش.

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Where stories live. Discover now