-بکهیونننن!قبل از اینکه بیوفته گرفتمش!
بوی الکل کل بدنش رو گرفته بود.
روی دستام بلندش کردم و داخل خونه آوردمش،
آروم روی کاناپه خوابوندمش.
روی عسلی نشستم و آروم صداش زدم اما تکون نخورد!-بکهیون؟...آه
از هوش رفته بود!
-اوووف...دارین با خودتون چیکار میکنید؟
به ساعت نگاه کردم چهار صبح بود!
تا این موقع یعنی بیرون بوده؟!از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا آب بخورم.
از آشپزخونه خارج شدم و در اتاق مهمان و باز کردم لحاف تخت و کنار زدم و از اتاق بیرون اومدم خواستم بکهیون و بغل کنم اما با صدا زده شدنم نگاهمو به اون سمت کشوندم.-سهونا؟
-چرا بیدار شدی عزیزم؟
-تو چرا بیداری؟اما قبل از اینکه جوابشو بدم به سمتم اومد و بکهیون بیهوش رو روی کاناپه دید!
چشماش گرد شدن و بعد از نگاهی که بهم انداخت به سمت بکهیون اومد.-چیشده؟...بکهیون؟
خواست بیدارش کنه اما جلوش رو گرفتم و توی آغوشم کشیدمش.
-آروم باش لوهانم...چیزی نیست...مست کرده...الانم بیهوش شده!
-خدای من...کی اومد؟
-تازه...اما تا در و باز کردم از هوش رفت.به سمتش رفت و دمای بدنش رو چک کرد.
-لوهان...نگران نباش قربونت برم.
-چطور میگی نگران نباشم سهون؟
-آهبه سمت بکهیون رفتم و بغلش کردم و توی اتاق مهمان بردمش..لوهان هم عین جوجه ها پشت سرم میومد.
روی تخت گذاشتمش و لحاف و روش کشیدم.
لوهان هنوز داشت نگاهش میکرد.-بیا لوهان...بزار استراحت کنه!
دستشو گرفتم و به سمت در اتاق کشیدمش اما یهو دستمو ول کرد.
-صبر کن!
به سمت بکهیون رفت و لحاف و کنار زد.
کمربند شو باز کرد و دکمه شلوارش رو هم آزاد کرد
دکمه های پیراهنش رو هم باز کرد و آزادانه روی بدنش رها کرد لحاف و تا روی گردنش کشید و چراغ خواب و روشن کرد؛ چراغ اتاق و خاموش کرد و دستمو گرفت.-حالا بریم.
لبخندی به مهربونیش زدم و سرشو بوسیدم در اتاق رو بستم و وارد اتاق خودمون شدیم.
لوهان روی تخت نشست و توی فکر فرو رفت.
کنارش نشستم و توی بغلم گرفتمش.
YOU ARE READING
𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾
Fanfictionکامل شده☺︎ ❤︎کاپل=چانبک ژانر=روزمره،عاشقانه،غمگین،هپیاند،اسمات ❁❁❁❁❁❁ -هیچ وقت تنهام نزار +یاااا بکهیونا...مگه نگفتم حق نداری از این حرفا بزنی؟..هان...مگه میتونم تنهات بزارم؟؟مگه میتونم یه روزم بدون زندگیم روزمو شب کنم؟؟مگه میتونم بدون اکسیژنم نفس...