تق تق تق-بیا تو
چانیول آروم وارد شد.
-بشین
-میشه سری برین سر اصل مطلب!
-پرونده ها رو کامل کردی؟
-آه...الان به خاطر چند تا پرونده منو کشوندی اینجا؟؟
-پرونده ها رو کامل کردی؟
-اوووف..آره..دادم دست منشی.
-امشب بیا خونه.
-هه...که باز حرفای تکراری رو تکرار کنید؟
-چان!..اگه ما یه چیزی میگیم به فکر آینده خودتیم.
-آهههه...چه جالب..به فکر آینده ی منین یا شرکتتون؟؟پدر چان اخماش رو در هم کرد.
-آینده شرکت آینده توام هست!
-هه...جالبه!!
-چان امروز میای خونه فهمیدی!
-آخرین باری که اومدم خونه که داشتین زنم میدادین بعد توقع دارین که بازم پامو توی اون خراب شده بزارم؟؟؟؟چان از عصبانیت داشت منفجر میشد.
-چاااانیول!!!!
-چیه دروغ میگم بگو دروغ میگی!!
-اینم بدون با اون کار احمقانه ی تو رابطه کاری بین دوتا شرکتو خراب کردی!.
-عه واقعا..چه قدر عالی!پدر چان اخماشو بیشتر درهم کرد.
-اگه حرفاتون تموم شد دیگه برم باید به پرونده ها برسم.
چان به سمت در حرکت کرد.
-بچه بازی رو بزار کنار چانیول...مادرت و رزی دلشون برات تنگ شده.
چانیول با این حرف پدرش دلش گرفت.
از اتاق بیرون رفت.
مادرش کسی بود که همیشه پشتش بود و هواشو داشت و رزی خواهرش کسی که چانیول هیچ وقت براش کاری نکرد و همیشه حسرت اینو میخورد که چیکار باید برای خواهر کوچولوش انجام بده.!✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾
-بسیار خوب پس همون طور که آقای کیم گفتن جلو میریم تا بتونیم این پروژه رو هم با موفقیت تموم کنیم..خسته نباشید میتونید برید.
همه ی کارمندا از پشت میز بیرون اومدن و یکی یکی اتاق جلسه رو ترک میکردن..چند ثانیه بعد اتاق خالی شد.
-خسته نباشید جناب بیون.
آقای بیون لبخندی به شیرین زبونی پسرش زد.
-توام خسته نباشی...با این ایده ای که دادی سر بلندم کردی...تو مایه افتخارمی بکهیون.
-اه داری هندونه زیر بغلم میزاری ددی؟آقای بیون قهقهه ای زد.
-تو کی بزرگ میشی بچه؟
-من همین الانشم بزرگم ببین!
YOU ARE READING
𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾
Fanfictionکامل شده☺︎ ❤︎کاپل=چانبک ژانر=روزمره،عاشقانه،غمگین،هپیاند،اسمات ❁❁❁❁❁❁ -هیچ وقت تنهام نزار +یاااا بکهیونا...مگه نگفتم حق نداری از این حرفا بزنی؟..هان...مگه میتونم تنهات بزارم؟؟مگه میتونم یه روزم بدون زندگیم روزمو شب کنم؟؟مگه میتونم بدون اکسیژنم نفس...