❤︎𝖯𝖺𝗋𝗍 2❤︎

1.2K 249 2
                                    


تق تق تق

-بیا تو

چانیول آروم وارد شد.

-بشین
-میشه سری برین سر اصل مطلب!
-پرونده ها رو کامل کردی؟
-آه...الان به خاطر چند تا پرونده منو کشوندی اینجا؟؟
-پرونده ها رو کامل کردی؟
-اوووف..آره..دادم دست منشی.
-امشب بیا خونه.
-هه...که باز حرفای تکراری رو تکرار کنید؟
-چان!..اگه ما یه چیزی میگیم به فکر آینده خودتیم.
-آهههه...چه جالب..به فکر آینده ی منین یا شرکتتون؟؟

پدر چان اخماش رو در هم کرد.

-آینده شرکت آینده توام هست!
-هه...جالبه!!
-چان امروز میای خونه فهمیدی!
-آخرین باری که اومدم خونه که داشتین زنم میدادین بعد توقع دارین که بازم پامو توی اون خراب شده بزارم؟؟؟؟

چان از عصبانیت داشت منفجر میشد.

-چاااانیول!!!!
-چیه دروغ میگم بگو دروغ میگی!!
-اینم بدون با اون کار احمقانه ی تو رابطه کاری بین دوتا شرکتو خراب کردی!.
-عه واقعا..چه قدر عالی!

پدر چان اخماشو بیشتر درهم کرد.

-اگه حرفاتون تموم شد دیگه برم باید به پرونده ها برسم.

چان به سمت در حرکت کرد.

-بچه بازی رو بزار کنار چانیول...مادرت و رزی دلشون برات تنگ شده.

چانیول با این حرف پدرش دلش گرفت.
از اتاق بیرون رفت.
مادرش کسی بود که همیشه پشتش بود و هواشو داشت و رزی خواهرش کسی که چانیول هیچ وقت براش کاری نکرد و همیشه حسرت اینو میخورد که چیکار باید برای خواهر کوچولوش انجام بده.!

✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾

-بسیار خوب پس همون طور که آقای کیم گفتن جلو میریم تا بتونیم این پروژه رو هم با موفقیت تموم کنیم..خسته نباشید میتونید برید.

همه ی کارمندا از پشت میز بیرون اومدن و یکی یکی اتاق جلسه رو ترک میکردن..چند ثانیه بعد اتاق خالی شد.

-خسته نباشید جناب بیون.

آقای بیون لبخندی به شیرین زبونی پسرش زد.

-توام خسته نباشی...با این ایده ای که دادی سر بلندم کردی...تو مایه افتخارمی بکهیون.
-اه داری هندونه زیر بغلم میزاری ددی؟

آقای بیون قهقهه ای زد.

-تو کی بزرگ میشی بچه؟
-من همین الانشم بزرگم ببین!

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Where stories live. Discover now