❤︎ 𝖯𝖺𝗋𝗍 7 ❤︎

690 138 2
                                    


با گرمی بوسه ای روی گونش چشماشو باز کرد و چانیولش رو دید که با لبخند داره نگاش میکنه .

-صبح بخیر بیبی

بکهیون هم متقابلا لبخند زد.

-صبح بخیر یولا

و چشماشو با دستش مالید .

چانیول بوسه ای روی لباش گذاشت .

-کی بیدار شدی؟
-خیلی وقته

بکهیون تعجب کرد .

-پس چرا بیدارم نکردی.

چانیول لبخند مهربونی زد.

-باید استراحت میکردی...ولی الان دیگه باید بلندشی...چون پارک چانیول حوصلش داره کم کم سر میره.

وبوسه ای سبک روی گردنش گذاشت .

-درشو ببند سر نره.
-آه...چرا من همیشه جلوت کم میارم.

و پیشونیشو به پیشونی بک تکیه داد.
بکهیون لبخندی زد...چانیول روشو برگردوند و از روی پاتختی ماگی برداشت.

-بلندشو اینو بخور تا سرد نشده.

و به بکهیون کمک کرد روی تخت بشینه و بالشت و پشتش تنظیم کرد و ماگ و دستش داد .

-تا اینو میخوری منم وان و برات آماده میکنم.

بکهیون سرشو تکون داد و مشغول خوردن دمنوشش شد گوشیشو از روی پاتختی برداشت و به لوهان پیام داد.

-(ساعت 5 بریم؟)

و منتظر جواب لوهان شد ولی هرچقدر منتظر شد جوابی دریافت نکرد گوشی و ماگش رو روی پاتختی گذاشت و ربدوشامبرش رو پوشید و از روی تخت بلند شد آروم آروم به سمت حموم رفت تا دردش زیاد نشده وارد حموم شه و چانیول رو دید که داشت توی وان شامپو میریخت لبخندی بهش زد .
چانیول برگشت و متوجه حضور بکهیون شد .

-عه...چرا خودت اومدی...میاوردمت
-من خوبم چان...زیاد درد ندارم .

چان دست بک رو گرفت و ربدوشامبرش رو باز کرد و بهش کمک کرد توی وان بشینه.

-میخوای کمکت کنم؟

چان با نگرانی گفت:

-نه چان تو برو
-باشه پس تا دوش میگیری صبحونه آماده میکنم.

بکهیون سرشو تکون داد.

-کمک خواستی صدام بزن
-باشه عزیزم

چان از حموم بیرون اومد و خواست از اتاق خارج بشه که صدای گوشی بکهیون رو شنید به سمتش رفت و از روی پاتختی برش داشت و به پیامی که براش از طرف لوهان اومده بود نگاه کرد.

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora