❤︎𝖯𝖺𝗋𝗍 8❤︎

660 137 13
                                    


((یک هفته بعد))

مشغول بررسی پرونده ی روبه روش بود که در اتاقش به صدا در اومد همون طور که پرونده رو بررسی میکرد اجازه وارد شدن به فرد پشت در رو داد منشیش بود.

-اووم..ر..رئیس بیون..براتون پرونده های بوسان رو اوردم.

بکهیون نگاهی بهش کرد.

-بزارشون رو میز بعدا بهشون نگاه میکنم.

منشی پرونده ها رو روی میز گذاشت اما همون جا ایستاد.
بکهیون بهش نیم نگاهی انداخت و وقتی قیافه مضطربش رو دید اخماش رو توی هم کشید و به صندلیش تکیه داد.

-چیزی شده خانوم جونگ؟
-آا...چ...چیزه...را...راستش...

و چشماشو با یه حالت مضطربی بست و محکم فشار داد.

-خانوم جونگ!..لطفا حرفتون رو بزنید!

-رئیس بیون...آ..یعنی پدرتون...گفتن که پرونده رو زود بررسی کنید...خ... خب...و ب..براشون بفرستین.

بکهیون ابروهاشو بالا انداخت!

-همین؟!
-ب..بله.

بکهیون به آرومی لبخندی زد.

-لطفا بشین.

و به سمت مبل ها اشاره کرد.
برق از سر منشی جونگ پرید.

-ب...بله

و به آرومی و با استرس روی مبل نشست.
بکهیون از جاش بلند شد و به روبه روی منشی جونگ نشست.

-اسمت چیه؟
-..ای...ایونها..

و با استرس سرشو پایین انداخت.
بکهیون نفس عمیقی کشید .

-خوب ایونها...تو..از من میترسی؟
-خ...خب... خب...

با استرس نفس میکشید و دستاشو محکم به هم میفشرد.

-ایونها!فکر نکن من رئیستم فکر کن فقط دوستتم...باشه؟
-چ... چی؟
-نیازی نیست از چیزی بترسی، به من به عنوان یه دوست نگاه کن.
-چ...چشم

بکهیون لبخندی زد.

-از اونجایی که تازه اومدی بهت حق میدم کمی نگران باشی...اما دیگه حق نداری استرس الکی بگیری باشه؟
-چ...چشم

و لبخند کوچیکی زد.

-خیله خوب حالا میتونی بری

ایونها از روی مبل بلند شد و تعظیمی کرد و سریع از دید رئیسش دور شد.
بکهیون هم پشت میزش نشست و به پرونده ای که ایونها براش اورده بود نگاه کرد.
بعد از یادداشت کردن نکات مهم پرونده که حدود دو ساعت طول کشید از جاش بلند شد و پرونده رو هم همراه با نوشته های خودش برداشت و از اتاق بیرون اومد.
ایونها رو دید که به احترامش بلند شده بود و لبخند آرومی هم روی لباشه پرونده ها و نوشته ها رو روی میز ایونها گذاشت.

-این نوشته ها رو تایپ کن و همراه این پرونده بزارشون توی اتاقم یه نسخه شم ایمیل کن به شرکت پدرم.

-چشم.

و لبخندی زد.
بکهیون هم متقابلا بهش لبخندی زد و به سمت اتاق چانیول رفت.
حالا که کاراش تموم شده بود دلش میخواست همسر عزیزش رو ببینه.
روبه منشی چانیول هائه بین وایستاد.

-چانیول داخله؟
-بله...اما...جلسه دارن
-جلسه؟

اخماشو توی هم کشید.

-این چه جلسه ای یه که من خبر ندارم؟

هائه بین شونه ای بالا انداخت.

-شما بشینید من بهشون اطلاع میدم.

بکهیون با حالت سردرگمی و با اخم چاشنی صورتش روی کاناپه نشست.

-نمیخواد..منتظر میمونم تا تموم بشه.

هائه بین با این حرف بکهیون تلفن کنار گوشش رو پایین اورد.

-چیزی میل ندارید براتون بیارم؟

بکهیون هم سرشو به معنی نه تکون داد.

✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang