((یک هفته بعد))مشغول بررسی پرونده ی روبه روش بود که در اتاقش به صدا در اومد همون طور که پرونده رو بررسی میکرد اجازه وارد شدن به فرد پشت در رو داد منشیش بود.
-اووم..ر..رئیس بیون..براتون پرونده های بوسان رو اوردم.
بکهیون نگاهی بهش کرد.
-بزارشون رو میز بعدا بهشون نگاه میکنم.
منشی پرونده ها رو روی میز گذاشت اما همون جا ایستاد.
بکهیون بهش نیم نگاهی انداخت و وقتی قیافه مضطربش رو دید اخماش رو توی هم کشید و به صندلیش تکیه داد.-چیزی شده خانوم جونگ؟
-آا...چ...چیزه...را...راستش...و چشماشو با یه حالت مضطربی بست و محکم فشار داد.
-خانوم جونگ!..لطفا حرفتون رو بزنید!
-رئیس بیون...آ..یعنی پدرتون...گفتن که پرونده رو زود بررسی کنید...خ... خب...و ب..براشون بفرستین.
بکهیون ابروهاشو بالا انداخت!
-همین؟!
-ب..بله.بکهیون به آرومی لبخندی زد.
-لطفا بشین.
و به سمت مبل ها اشاره کرد.
برق از سر منشی جونگ پرید.-ب...بله
و به آرومی و با استرس روی مبل نشست.
بکهیون از جاش بلند شد و به روبه روی منشی جونگ نشست.-اسمت چیه؟
-..ای...ایونها..و با استرس سرشو پایین انداخت.
بکهیون نفس عمیقی کشید .-خوب ایونها...تو..از من میترسی؟
-خ...خب... خب...با استرس نفس میکشید و دستاشو محکم به هم میفشرد.
-ایونها!فکر نکن من رئیستم فکر کن فقط دوستتم...باشه؟
-چ... چی؟
-نیازی نیست از چیزی بترسی، به من به عنوان یه دوست نگاه کن.
-چ...چشمبکهیون لبخندی زد.
-از اونجایی که تازه اومدی بهت حق میدم کمی نگران باشی...اما دیگه حق نداری استرس الکی بگیری باشه؟
-چ...چشمو لبخند کوچیکی زد.
-خیله خوب حالا میتونی بری
ایونها از روی مبل بلند شد و تعظیمی کرد و سریع از دید رئیسش دور شد.
بکهیون هم پشت میزش نشست و به پرونده ای که ایونها براش اورده بود نگاه کرد.
بعد از یادداشت کردن نکات مهم پرونده که حدود دو ساعت طول کشید از جاش بلند شد و پرونده رو هم همراه با نوشته های خودش برداشت و از اتاق بیرون اومد.
ایونها رو دید که به احترامش بلند شده بود و لبخند آرومی هم روی لباشه پرونده ها و نوشته ها رو روی میز ایونها گذاشت.-این نوشته ها رو تایپ کن و همراه این پرونده بزارشون توی اتاقم یه نسخه شم ایمیل کن به شرکت پدرم.
-چشم.
و لبخندی زد.
بکهیون هم متقابلا بهش لبخندی زد و به سمت اتاق چانیول رفت.
حالا که کاراش تموم شده بود دلش میخواست همسر عزیزش رو ببینه.
روبه منشی چانیول هائه بین وایستاد.-چانیول داخله؟
-بله...اما...جلسه دارن
-جلسه؟اخماشو توی هم کشید.
-این چه جلسه ای یه که من خبر ندارم؟
هائه بین شونه ای بالا انداخت.
-شما بشینید من بهشون اطلاع میدم.
بکهیون با حالت سردرگمی و با اخم چاشنی صورتش روی کاناپه نشست.
-نمیخواد..منتظر میمونم تا تموم بشه.
هائه بین با این حرف بکهیون تلفن کنار گوشش رو پایین اورد.
-چیزی میل ندارید براتون بیارم؟
بکهیون هم سرشو به معنی نه تکون داد.
✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾
KAMU SEDANG MEMBACA
𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾
Fiksi Penggemarکامل شده☺︎ ❤︎کاپل=چانبک ژانر=روزمره،عاشقانه،غمگین،هپیاند،اسمات ❁❁❁❁❁❁ -هیچ وقت تنهام نزار +یاااا بکهیونا...مگه نگفتم حق نداری از این حرفا بزنی؟..هان...مگه میتونم تنهات بزارم؟؟مگه میتونم یه روزم بدون زندگیم روزمو شب کنم؟؟مگه میتونم بدون اکسیژنم نفس...