❤︎𝖯𝖺𝗋𝗍 32❤︎

414 105 16
                                    


-تازه باهم مساوی شدیم عزیزم.

******

بسته شدن در همزمان بود با ریختن هرچی روی میز بود!
با عصبانیت از جام بلند شدم و چشمامو به در بسته شده دوختم!
کاری بود که خودم کرده بودم و حالا پشیمونی معنایی نداشت!
روی صندلیم نشستم و سرمو توی دستام گرفتم.
نمیدونستم باید به چی یا کی فکر کنم!
بکهیون، رزی،خودم؟!
چشمامو محکم روی هم فشار دادم..بکهیون خوب بازی کردن و بلده!..میترسم از روزی که دست به کاری بزنه که باعث پشیمونیش بشه!
چشمامو که باز کردم با دیدن دیکم لعنتی به خودم و هر کسی که میشناختم کردم.
این یکی رو دیگه کجای دلم بزارم؟!

******

نگاهی از توی آیینه ماشین به خودم انداختم موهای آبیم الان مشکی شده بودن درست همرنگ شب و به تاریکی قلبم!
پیراهن سفیدرنگی به تن داشتم که با شلوار مشکیم هارمونی قشنگی داشت موهامو درست همون جوری درست کرده بودم که دل چانیول براش ضعف میرفت اما چانیول همیشه دوست داشت چتریام توی صورتم باشه چون اینجوری بیشتر دوست داشت اما حالا دیگه قرار نیست باب میلش خودمو آماده کنم چون من الان نامزد خواهرشم!
به دسته گل زرد مایی (زرد مای اسم یه گله) که با کلی دوییدن برای پیدا کردنش نگاه کردم این گل معنی جدایی رو میده پس همون بهتر که از الان خودشو آماده کنه!
بار دیگه نگاهی به داشبرد انداختم تا از بودن گردنبندی که براش خریده بودم مطمئن بشم!
برش داشتم و توی جیبم گذاشتمش.
نگاهمو به در عمارت پارک دوخت.
قرار بود روزی به عنوان همسر پسر این خونه به خانوادش معرفی بشم اما حالا ورق برگشته بود البته با همون عنوان معرفی شده بودم اما با این تفاوت که همسر آینده دخترشونم نه پسرشون!
نفس عمیقی کشیدم که دوباره به فکر اتفاقی که باعث نابودی زندگی مشترکمون بود نیوفتم البته فکر کنم همه چی دست به دست هم دادن تا به اتفاقات اخیر فکر کنم!
به رزی چشم دوختم که با صورتی خندون به سمت ماشین میومد.
زیبا شده بود درست مثل همیشه!
اون واقعا همسر فوق العاده ای میشه!..درست مثل برادرش!
پوزخندی روی لبم نشست.
لباس سفیدی که پوشیده بود واقعا برازنده تنش بود موهای عسلیش هم دورش ریخته شده بود اون درست مثل...نمیدونم چرا نمیتونم واژه ای براش پیدا کنم!
دسته گل زرد مای رو توی دستم گرفتم و از ماشین پیدا شدم.
به سمتش قدم برداشتم و روبه روش توی یک قدیمیش ایستادم.
لبخندی به چهره ی بشاشش زدم.

-درست مثل پرنسس ها شدی...البته زیبا تر از اونا!

خنده ی خجالتی کرد.
دسته گل رو بهش دادم.
‌ تشکری کرد.
در ماشین رو براش باز کردم و مثل شاهزاده ها تعظیم کردم.
برق خوشحالی رو توی چشماش میدیم.
خودم هم سرجای خودم نشستم و به طرف جایی که قرار بود بریم روندم .

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang