❤︎𝖯𝖺𝗋𝗍 15❤︎

587 116 2
                                    


هر لحظه منتظر وارد شدنش داخل خودم بودم که یهو دستاش از دستم جدا شد!
به محض جدا شدنش فوری باکسر و شلوارم و کشیدم بالا و برگشتم تا هر چه زودتر از اون جهنم برم برام مهم نبود که چرا یهو ولم کرد هیچی مهم نبود فقط خلاص شدن از اینجا الویت داشت برام.
برگشتم و خواستم برم که ووجین و دیدم که روی زمین خوابیده و یکی هم تا جا داره ، داره میزنتش!
هرکی بود فرشته نجات من بود و من تا عمر دارم همیشه ازش ممنونم.
نمیدونستم از کدوم طرف برم و از طرف دیگه ای هم ترسی که توی وجودم بود کنترل راه رفتنم رو ازم گرفته بود.
به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
اشکام هنوز بند نیومده بودن و همین طور به ریختنشون ادامه میدادن!
لرزشی رو توی پاهام حس کردم!
سرم گیج میرفت!
تار میدیدم!
معدم درد میکرد!
قلبم..قلب لعنتیم محکم به قفسه ی سینه ام میزد!
صداهای اطرافم برام گنگ بود ولی یه صدا از همه بلندتر بود..ا..انگار داشت،فریاد میزد!
زانوهام لرزید.
آروم روی زمین نشستم تا بتونم یکم آروم شم.
چشمام روی هم افتاد ولی هنوز میشنیدم...میشنیدم اما برام گنگ بودن...گنگه گنگ!
یکی دستشو روی شونم گذاشت!...تکونم داد ولی نای بازکردن چشمامو نداشتم!...یه صدایی به گوشم میخورد!...نزدیک بود ولی چی میگفت؟...بیشتر گوش کردم انگار....انگار داره منو صدا میزنه!

-بکهیوون...

یعنی کی میتونه باشه؟...همونی که نجاتم داد؟...کینو؟...یا شایدم...هه بیخیال بک...چانیول هیچ وقت اینکارو نمیکنه!...اصلا اون اینجا چی میخواد!
آروم لای پلکامو باز کردم...تار میدیدم!
بعد از زدن چندتا پلک پشت سر هم دیدم واضح تر شد.
به آدمی که تکونم میداد نگاه کردم.
توی سیاهی چشماش ترس و ناراحتی رو به وضوح میدیدم!...توی سفیدی چشماش رگه های قرمزی هم از عصبانیت!...با اون اخمی که کرده بود صورتش ترسناک شده بود!
صورتش رو از نظر گذروندم و آخر روی لباش زوم شدم لبایی که....صبر کن!
نگاه خستم امو به چشماش دادم...نه!...اون اینجا چیکار میکنه؟...امکان نداره!....هه دارم بازم خواب میبینم!...
دستمو به صورتش نزدیک کردم و روی گونش گذاشتم..هه...امکان نداره!..این یه رویاست....یه رویایه عالی....کاش هیچ وقت بیدار نشم!..اما..من...من...من خواب نیستم!...این...این...چانیوله!

✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾

لیوان ویسکی مو یه ضرب سر کشیدم و به اتفاقایی که افتاده فکر میکردم اتفاقای تلخی که دنیامو نابود میکرد!
چطور متوجه نشدم اون فسقلی هم گیه؟...آه لعنت به من...انقدر باهم غریبه ایم؟....یعنی انقدر ازش فاصله گرفتم که بهم نگفت؟
آه...لعنت به من لعنت به من...
یه شات دیگه برای خودم ریختم و سر کشیدم.
چطور تونستم اونو از خودم دور کنم؟...چطور تونستم نادیدش بگیرم؟....چطور تونستم؟...چطور نتونستم عین بک شجاع باشم و به بقیه بگم منم گی ام؟....چطور نتونستم بگم برای این که اون فسقلی رو از قلبم بیرون کنم دست به اون کارا میزدم؟...چطور نتونستم بهش بگم...بگم...دوستش دارم؟
هه...مثل اینکه جدی جدی باید فراموشش کنم!...آه...
من...پارک چانیول از خودم متنفرم!...ازخودم متنفرم که عشقمو نادیده گرفتم تا بره با یکی دیگه!...از خودم متنفرم که بکهیونو،بکهیون عزیزم و مال خودم نکردم!....لعنت به من....لعنتت...
چطور تونستم اجازه بدم اون عوضی دستای بکهیون منو بگیره؟!...چطور گذاشتم؟؟؟....اههه....دارم دیووونه میشم...
یه شات دیگه سرکشیدم...آه...چطور میتونم با خوردن این مشروبا این اتفاق و فراموش کنم؟...چطور؟!
با حس کردن گرمی اشک روی صورتم بلاخره...بغضم شکست!
من...پارک چانیول...حتی ارزش ندارم زنده بمونم...وقتی حتی نمیتونم حق خودم و از بقیه بگیرم چطور میتونم زندگی کنم!؟...اره بکهیون حق منه...مال منه...اما...دیر رسیدم!...خیلی دیر!
با حس کردن دستی که روی پام حرکت میکرد به صاحب دست چشم دوختم.
زیبا بود....اما نه به زیبایی بکهیون!
ظریف بود....اما نه به ظرافت بکهیون!
دستای خوشگلی داشت...اما نه به خوشگلی بکهیون!...آه...
یه شات دیگه نوشیدم.

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang