❤︎𝖯𝖺𝗋𝗍 43❤︎

964 144 65
                                    


با جمله ی چانیول همهمه ای توی سالن ایجاد شد.
چشمای لرزون خواهرش رو به وضوح دید اما دلش میخواست این دفعه رو بیرحم باشه و فقط به خودش فکر کنه!..این حقش بود دیگه نه؟!

-چانیول!..داری چیکار میکنی؟!

صدای مادرش که از کنارش میومد و همچنین به اخمایی که روی پیشونی پدرش شکل گرفته بود اهمیتی نداد!
قدم های آقای بیون رو دید که بهش نزدیک میشدن اما حتی به اون ها هم اهمیتی نداد!

-این ازدواج نمیتونه سر بگیره چون...بکهیون قبلا ازدواج کرده!

سکوتی که با جمله ی چانیول توی سالن بزرگ کلیسا ایجاد شد لرز به تن همه ی کسایی که توی سالن بودن انداخت!
مخصوصا رزی!
پاهای لرزونش تحمل ایستادن نداشتن!
قطعا اشتباه شنیده بود دیگه نه؟!
برادرش داشت چی میگفت؟!
بکهیون به چهره ی کاملا جدی چانیول نگاه کرد.
چطور میتونست الان این حرفارو بزنه وقتی برگه ی طلاق و امضا کرده بود؟!
دستاشو محکم فشار داد و به اشکی که توی چشماش در حال جوشیدن بود اهمیتی نداد.

-مـ..منظورت چیه؟!..یعنی چی بکهیون ازدواج کرده؟!

چانیول به چهره ی ترسیده و متعجب خانوم بیون نگاه کرد.
و با بیرحمی تمام جمله های توی دلش بود رو به زبون اورد و شُک دوم رو به جمعیتی که محو نمایشی که راه انداخته بود داد!

-ازدواج کرده!...یک سال و نیم پیش توی کلیسایی توی پاریس ازدواج کرد!..با من!

پاهای رزی لرزیدن و دسته گل زرد مایش روی کف سرد کلیسا افتاد!
این یه کابوس بود دیگه نه؟!
برادرش داشت هزیون میگفت!؟
یعنی چی بکهیون ازدواج کرده؟!
اونم...اونم با برادرش؟!
این یعنی چی؟!
یعنی بکهیون گی بود؟!
مادر بکهیون شوکه شده به سمت پسرش برگشت و به چهره ی کاملا خالی از حسش نگاه کرد.
بهش نزدیک شد و روبه روش ایستاد،دستاشو روی کت مشکی پسرش گره زد.

-این..این چی میگه بکهیون؟!
-این مسخره بازی رو تمومش کن چانیول!

چانیول به پدرش نگاه کرد.

-مسخره بازی؟!..شاید از نظر شما مسخره بازی باشه بابا ولی این حقیقتیه که ما پنهونش کردیم!...برای اینکه میدونستم مخالفت میکنید اینکارو کردیم!..مخفیانه عاشق شدیم،قرار گذاشتیم،ازدواج کردیم و باهم زندگی کردیم!

به پدرش و پدر بکهیون نزدیک شد.

-میدونید چرا اینکارو کردیم آقای بیون؟..به خاطر اینکه ما رو مجبور به انتخاب چیزایی کردید که دوست نداشتیم!..مجبورمون کردین اون رشته ای که شما دوست دارید و بریم و مدرک بگیریم!..مجبورمون کردید جایی کار کنیم که دوست نداشتیم!..مجبورمون کردین با کسایی ازدواج کنیم که دوست نداشتیممم!..به خاطر این ازتون پنهونش کردیم که میترسیدیم از هم جدامون کنید!..میدونید بکهیون چه روزایی رو که به خاطر ترس از این موضوع گریه میکرد؟!..میدونید چقدر عذاب وجدان داشت وقتی میومد پیشتون و ازتون مخفی میکرد؟!..مخالفتتونم هیچی رو تغییر نمیده!..چون بهتون اجازه نمیدم همسر قانونی و رسمی منو ازم جدا کنید!

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Where stories live. Discover now