ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و دستای قفل شدمون رو به اجبار از هم باز کردیم و از ماشین خارج شدیم.-چان؟..اینجا کجاست؟
دستشو بین دستام قفل کرد و بهم لبخند زد.
-میفهمی.
-مگه قرار نبود بریم بار؟
-من کی گفتم قراره بریم بار؟نگاهی به محوطه روبه روم انداختم درختا دور تا دور محوطه بودن و گل هایی که وسط محوطه کنار اون حوضچه ی کوچیک بودن فضا رو قشنگ کرده بودن با قرار گرفتنمون روی پله های سنگی نگاهمو به روبه روم دوختم درب عمارت باز شد و دونفری که با لباس شبیه هم اونجا ایستاده بودن برام نا آشنا اومدن با رسیدنمون به اونها با لبخند بهمون خوش آمد گفتن و بعد از در آوردن پالتوهامون وارد اون عمارت زیبا و البته عجیب شدیم.
خواستم دوباره چانیول و سین جین کنم که اینجا کجاست که با دیدن فضای روبه روم زبونم همراهیش نکرد و به معنای واقعی خشکم زد.
چانیول منو به اون سمت کشوند و صندلی رو برام عقب کشید...هنوزم عین مجسمه خشکم زده بود که با کشیدن دستم و نشستنم روی صندلی به خودم اومدم و نگاهم و به چانیول که روبه روم نشسته بود و با یک لبخند ملیح نگام میکرد دوختم.-چان...اینجا..کجاست؟
-رستوران
-ها؟...رستوران؟به اطرافم نگاه کردم فضای سالن بزرگ بود و دکوراسیونی که استفاده شده بود فوق العاده بود دیوار ها ترکیبی از رنگ قرمز و طلایی بود که فضا رو بیشتر سلطنتی میکرد.
-اسم اینجا چیه؟...تاحالا فکر نکنم اسمشو شنیده باشم!
-اهوم...تاحالا اسمشو نشنیدی بیبی چون هنوز افتتاح نشده!
-آها..دوباره به اطرافم نگاه کردم.
-مطمئنم صاحب اینجا یه آدم فرصت طلب، مغرور، خودخواه و پول دوسته که دوست داره بهترینا رو داشته باشه!
-ههه..خوب..اینایی که گفتی فکر کنم یکمش درست بودن!
-تو میشناسیش؟
-اهوم
-ها!...اون کیه؟
-چه فرقی میکنه بیبی؟
-بگو دیگههه!؟و عین بچه ها پاهامو محکم به زمین میزدم.
-خیله خوب خیله خوب
با کلی اشتیاق به لب هاش خیره شدم تا بدونم صاحب اینجا کدوم دیوثیه!
-بعدا میگم
-چاااان
-بهتره خودت ببینیش
-من؟...مگه اینجاست؟
-میادبا یاد آوری موضوعی توی ذهنم دوباره به چان نگاه کردم و خودم و بیخیال جلوه دادم.
-چانیول
-جانم
-امروز چندومه؟تو چشمام نگاه کرد.
لبخند روی لبم در حال شکل گرفتن بود که با حرف چانیول همونم ماسید.
YOU ARE READING
𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾
Fanfictionکامل شده☺︎ ❤︎کاپل=چانبک ژانر=روزمره،عاشقانه،غمگین،هپیاند،اسمات ❁❁❁❁❁❁ -هیچ وقت تنهام نزار +یاااا بکهیونا...مگه نگفتم حق نداری از این حرفا بزنی؟..هان...مگه میتونم تنهات بزارم؟؟مگه میتونم یه روزم بدون زندگیم روزمو شب کنم؟؟مگه میتونم بدون اکسیژنم نفس...