❤︎ 𝖯𝖺𝗋𝗍 5 ❤︎

774 155 1
                                    


آروم در خونه رو با کلید باز کرد و داخل رفت چانیول و دید که روی کاناپه نشسته و با لپ تا‌پش کار میکرد.
چانیول با شنیدن صدای پا سرشو برگردوند و بکهیونش رو دید و لبخند بزرگی به چهره خسته ی همسرش زد.

-اومدی؟
-نه هنوز تو راهم.
-عه واقعا...پس سر راهتم یه شیشه مارشملو بگیر چون یه نوتلا دارم که میخوام با مارشملو بخورمش.

بکهیون کنار چان نشست و لبخندی به چهره شیطون پسر رو به روش زد کسی که کل وجودش بود و بدون اون حتی قادر به نفس کشیدن هم نبود.
چانیول متوجه حالت غمگین بکهیون شد.

-چیزی شده نوتلا؟
-هوم؟...نه...چیزی نیست.
-بک...تو این سال ها اینقدر ازت شناخت دارم که حتی دهنم باز کنی میفهمم چی میخوای بگی دیگه چه برسه به چهرت!
-آه...چان..تو خبر داشتی پدرامون شریک شدن؟
-وااات؟....شریک شدن؟؟
-آه...پس توام خبر نداشتی!
-بک...واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟!
-آه...چان...بابا گفت شریک شدن تا منو تو بتونیم با هم شرکتامونو اداره کنیم.
-عاااا....چه بی خبر.
-فردا هم جلسه داریم.
-عاااا...خوبه که....پس چرا نوتلای من پوکره؟
-آه...بابا بهم گفت من تنها وارثشم...اونا میخوان ما ازدواج کنیم چان!.

چانیول با شیطنت لبخند زد و یه ابروشو انداخت بالا.

-مگه نکردیم؟

بکهیون پوکر نگاش کرد.

-منظورم با دختر بود یودای احمق !
-یاااا..... تا وقتی یه پسر به جذابیت من هست چطور پدرت توقع داره چشمت یه دختر و بگیره؟؟؟
-چاااان!!!!

چان با شیطنت دست بک و تو دستاش گرفت و اونو به خودش نزدیک کرد .

-اااا..... باشه..... حالا که بابات انقدر اصرار داره میزارم هر 6 ماه یه بار تو تاپ باشی.

-چااااااااااان..... الان وقت مسخره بازی نیست.
-جوش نیار بیبی.

و با این حرفش بکهیونش رو توی بغلش اسیر کرد و بوسه ی نرمی روی لباش گذاشت.

-چان
-جونم بیبی؟

بک با چشمایی که غم و نگرانی توشون موج میزد به چانیول نگاه کرد.

-اگه جدامون کنن چی؟
-هیش...این اتفاق نمیوفته بک...نگران نباش
-قول؟

چانیول با اطمینان چشماش و روی هم فشار داد .

-قول!

و لبخند ارامش بخشی و مهمون لباش کرد، بک هم متقابلا لبخندی زد و سرش و روی سینه چان گذاشت.

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Where stories live. Discover now