با نور خورشیدی که توی چشمام بود از خواب بیدار شدم.
غلتی توی جام زدم و آروم چشمامو باز کردم.
یکم که مغزم آپلود شد و یادم افتاد دیروز چه اتفاقایی افتاد از جام بلند شدم و نشستم.
بکهیون نبود!
از اتاق بیرون اومدم ولی انگار اصلا خونه نبود!
به ساعت نگاه کردم که شیش بعد از ظهر رو نشون میداد.
یعنی کجا رفته بود؟
دیشب توی خواب چند باری ناله کرد و کابوس دید و من احمق هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم!
روی کاناپه نشستم و سعی کردم با چشمم ردی از گوشی جدیدم پیدا کنم اما انگار اونم نبود!
سیگارمو روی لبم گذاشتم و با فندک فیتیله اشو روشن کردم و بعد از پکی که بهش زدم و چند ثانیه حبس کردنش آروم از بین لبام بیرونش دادم که همون موقع در خونه باز شد.
بهش نگاه کردم که آروم قدم برمیداشت و وقتی متوجه ام شد به سمتم اومد.
کنارم نشست و چشمای جادوییش رو بهم دوخت.
چرا نگاهش اینقدر گنگ بود برام؟
دستشو بلند کرد و سیگارمو از لای انگشتام بیرون اورد و روی میز خاموشش کرد.✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾
-خوب..چی شد؟
-هوم؟
-آه..خودتو نزن به اون راه بگو ببینم..با هم خوابیدین؟تاجی که توی دستش بود رو گوشه ای گذاشت و به چشمای جنی نگاه کرد.
-نه!
«فلش بک»
وارد اتاق شدن.
رزی روی تخت نشست و به بکهیون که سرشو پایین انداخته بود و هنوز کنار در ایستاده بود نگاه میکرد.
بکهیون سرشو بالا گرفت و بعد از لبخندی که به چهره ش زد به سمت تراس قدم برداشت و واردش شد.
هوای روسیه سرد بود و بکهیون تحمل سرما رو نداشت و الان به بازوهای محکم و گرم چان نیاز داشت ولی در دسترسش نبود!
اشکی که از گوشه ی چشمش چکید نشون میداد که چقدر دلتنگشه!
با اینکه میدیدش و همین الانم توی یکی از همین اتاقای نزدیک بهشه بازم این دل لعنتیش بیقراری میکرد.-هوا سرده..نمیای تو؟
به چهره ی زیبای رزی نگاه کرد که امروز از همیشه زیباتر شده بود.
از توی چشماش میخوند که چی میخواد و این براش سخت نبود چون خودشم توی این سال ها زیاد از این کارا کرده بود.-ولی لذت بخشه.
کنارش به لبه ی تراس تکیه داد.
-چیش لذت بخشه؟
-همه چیش!... هوای سرد و شهر زیر پامون:)...بنظرت قشنگ نیست؟
-چرا قشنگه.
-میدونی رزی...آدم باید از تک تک لحظه هاش لذت ببره..چه توی سرما و برف و طوفان باشه چه تو گرما زیر نور مستقیم خورشید در حال سوختن!
-تفسیرای خیلی قشنگی میکنی:)
-هه..قبلا که دبیرستانی بودم زیاد خاطره مینوشتم.
-واقعا؟
-آره...آدما وقتی احساس تنهایی میکنن باید یجوری وقتشونو پر کنن دیگه!...منم اینجوری وقتمو پر میکردم که فکرای الکی توی سرم نیاد.
-مثلا چه فکرایی؟
YOU ARE READING
𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾
Fanfictionکامل شده☺︎ ❤︎کاپل=چانبک ژانر=روزمره،عاشقانه،غمگین،هپیاند،اسمات ❁❁❁❁❁❁ -هیچ وقت تنهام نزار +یاااا بکهیونا...مگه نگفتم حق نداری از این حرفا بزنی؟..هان...مگه میتونم تنهات بزارم؟؟مگه میتونم یه روزم بدون زندگیم روزمو شب کنم؟؟مگه میتونم بدون اکسیژنم نفس...