❤︎𝖯𝖺𝗋𝗍 42❤︎

501 111 38
                                    


روی پاهای لرزونش ایستاده بود و به چهره ی رنگ پریده ی داخل آیینه نگاه میکرد.
مرده ی متحرک کلمه ی مناسبی برای مرد درون آیینه بود و حالش رو توصیف میکرد.
صدای قدم هایی که از پشت سرش شنید نگاه خالی از حسش رو به اون شخص دوخت.
دست های یخ زده اش رو زیر شیراب برد تا مغز ناارومش بهش یادآوری کنه که الان کجاست و توی چه جایگاهیه!

-بکهیون.

صدای پدرش به وضوح توی گوش هاش پیچید اما تمایلی به گوش دادن به حرف های پدرش نداشت.
بچه گانه بود اما قهر کرده بود!
با اینکه حقیقت رو فهمیده بود و میدونست پدرش نقشی توی این ماجرا نداره اما بازم دلش گرفته بود و این رو تغییر نمیداد که پدرش قصد گفتن به چانیول رو داشته!
از همچین روزی میترسید که سکوت کرد تا چانیول متوجه چیزی نشه!
اون وقت همه قصد داشتن چانیول و از اتفاق هایی که افتاده بود مطلع کنن!
زیادی بیرحمانه نبود؟!
به قلب کوچیک توی سینه ی بکهیون فکر نکرده بودن؟!
متوقف شدن قلبشو حس میکرد چون به سینه اش نمی کوبید!
هه درسته بکهیون بدون چانیول همین بود!
بعد از خشک کردن دستاش به سمت پدرش برگشت.
زیادی خوشتیپ شده بود!
یک سال و نیم پیش توی همینجایگاه به پدرش با همین استایل نیاز داشت که شاهد ازدواجش با مرد رویاهاش بشه اما نبود!..و حالا درست جایی بود که بکهیون دوست نداشت!
به پدرش نزدیک شد.
قصد بی احترامی نداشت اما نمیتونست حرفای توی دلش و دیگه نگه داره!

-بهت گفته بودم اگه این ازدواج سر بگیره هیچ وقت باهات حرف نمیزنم بابا!..نگفته بودم؟!..ههه الان خوشحالی نه!..اره بایدم همتون خوشحال باشید!..‌هرچی نباشه تک پسر خانواده بیون داره با تنها دختر خانواده پارک ازدواج میکنه!...اما من خوشحال نیستم بابا!...میدونی چرا؟!..نه نمیدونی!...حتی نمیتونی حدس بزنی!!..من عاشق شدم بابا!!..میدونی که عاشقی چیه؟..خودتم عاشق شدی بابا!..و بهش رسیدی!.. من عاشق کسی شدم که نفسم به نفسش بنده!!..اما شماها اونم ازم گرفتین!!..کاری کردین که خودش با دستای خودش منو تقدیم شماها کنه!!..کاری کردین خودم زندگیی که براش زحمت کشیدم و با دستای خودم خراب کنم!..کاری کردین که عشقم هرشب اشک بریزه و مست کنه!!..کاری کردین که بزاره از کشور خودش بره!!..شما مقصرین بابا!!..نه تنها زندگی منو عشقم و نابود کردین بلکه زندگی رزی و جیمین هم نابود کردین!!.. تنها چیزی که میخواستم و از دست دادم، تنها امید زندگیم! من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم!!....قسم خورده بودم هیچ وقت باهاتون حرف نزنم!..و این اخرین حرفایی بود که بهتون میزنم بابا!

از کنار چهره ی بهت زده ی پدرش کنار رفت و از سرویس بهداشتی خارج شد.
اشکای روی صورتش و با دستاش پاک کرد.
و به سمت در ورودی سالن رفت.

✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾

همه چی براش یه جورایی گنگ بود.
وقتی به خودش اومد که زمین پرشده بود از عکسای بکهیون و خودش.
چطوری میتونست این همه خاطره رو دور بریزه؟
دستش روی پاسپورت بکهیون رفت.
چرا اینو یادش رفته بود با خودش ببره؟
نکنه امیدداشت که چانیول برش میگردونه؟!
پاسپورتشو باز کرد.
عکس بکهیون با اون لبخند ملیحی که روی صورتش بود قلبشو لرزوند.
پاسپورتو نزدیک لباش گذاشت و عکس بکهیون رو بوسید.
با انگشتش روی نوشته ی پارک بکهیون دست کشید.
پاسپورت و کنارش گذاشت و سند ازدواجشون و توی دستای لرزونش گرفت.
اسم بکهیون که به عنوان همسرش توش ذکر شده بود بدنش و به لرز در میورد.
چقدر زحمت کشیده بودن که به اینجا رسیدن!
اما حالا...!
حرفای سهون توی مغزم پیچید.
سهون درست میگفت!..من همین الان هم پشیمونم!..پس چرا این پشیمونیمو همراه خودم بکشم؟!
شهامتتو جمع کن چانیول!..تا کی میخوای احمق باشی!!

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Where stories live. Discover now