خوشبینی !
بهترین روش نگاه کردن به زندگیه اما زمانی این خوشبینی تأثیر گذاره که امید داشته باشی!..امید به زندگی!...اگه امید نداشته باشی هیچ کاری رو نمیتونی انجام بدی و این مهم ترین اصول زندگیه!...زندگی که براش تلاش کردی!...زندگی که بهش عشق دادی و در عرض یک ثانیه خیلی از آدما باعث نابودی زندگیت میشن!...دنیات ویرون میشه!...دیگه مزه ی شیرینی زندگی که داشتی برات جز تلخی چیزی نداره درست مثل قهوه ای که با طعم گسش باعث میشه طعم شیرین دهنت رو برای مدتی از یاد ببری!...درست مثل کاری که سرنوشت باهامون میکنه!نگاهش به اطراف خونه در گردش بود. خونه قشنگی بود و میشه گفت به سلیقه برادرش آفرین گفت. همین طور که اطرافش رو نگاه میکرد چشمش به عسلی گوشه ی دیوار خورد که روش چندتا عکس بودن بلند شد و به سمتشون قدم برداشت قاب های عکسی که با سلیقه روی عسلی چیده شده بودن و توشون عکس های زیبایی جا گرفته بودن عکسایی از چانیول و...بکهیون!
عکس هایی که توشون هر دو از ته دل میخندیدن و بهم نگاه میکردن و به وضوح میشد حس درون عکسا رو حس کرد با دیدن عکسی که بکهیون روی کوله ی برادرش نشسته بود و با شادی میخندید لبخندی روی لباش اومد و خواست عکس رو برداره که با صدای برادرش بیخیال شد و روی کاناپه نشست.-چجوری آدرس اینجا رو پیدا کردی؟
-آ..خوب..
-آه...فهمیدم...نمیخواد بگی..یادم نبود بابا زیاد بلده از این کارا کنه.هات چاکلتی رو که براش درست کرده بود رو به دست خواهرش داد و روبه روش نشست.
-اوپا..
نگاهش رو به چشمای غمگین خواهرش داد.
-بابا بهم آدرس نداد...من..از کای شی آدرس تو گرفتم
-چرا راه تو سخت کردی بهش میگفتی راننده اش میوردت
-اوپااچانیول قهوه اش رو مزه کرد.
-اوپا..من..
-اگه به خاطر موضوع ازدواجت اومدی...نگران هیچی نباش همه کارا رو خودم روبه راه میکنم...از لحاظ بکهیونم خیالت تخت.... اون باهات ازدواج نمیکنه.
-اوپا
-نمیدونم بابا تا کی میخواد به خواست خودش پیش بره و نظر دیگران براش اهمیتی نداشته باشه...اما اجازه نمیدم زندگی تو رو هم به گند بکشه.
-مـ..من...خودم خواستمبا صدای رزی سرشو بالا کرد و به چشماش نگاه کرد چشماش یه ترسی داشتن که چانیول درکشون نمیکرد.
اخمی کرد متوجه منظور خواهرش نمیشد.-چی رو؟
رزی آب دهنش رو قورت داد و ماگ هات چاکلتش رو روی عسلی گذاشت و دستاشو محکم به هم فشرد.
-من..خودم به بابا گفتم
-چیو؟
-که..که..با بکهیون شی...ازدواج کنم
-چی؟به چیزی که میشنید شک کرد و فک کرد خواهرش یه چیز دیگه ای گفته!
YOU ARE READING
𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾
Fanfictionکامل شده☺︎ ❤︎کاپل=چانبک ژانر=روزمره،عاشقانه،غمگین،هپیاند،اسمات ❁❁❁❁❁❁ -هیچ وقت تنهام نزار +یاااا بکهیونا...مگه نگفتم حق نداری از این حرفا بزنی؟..هان...مگه میتونم تنهات بزارم؟؟مگه میتونم یه روزم بدون زندگیم روزمو شب کنم؟؟مگه میتونم بدون اکسیژنم نفس...