لبخند دوباره روی لبای بکهیون جا خوش کرد.
چانیول دست بکهیون رو کشید و به سمت تختی که وسط تراس بود رفتن و به آرومی روی تخت نشستن.
تراس پر بود از گل های رز قرمز و گل برگ هایی که روی کف زمین ریخته بودن و همچنین شمع هایی که اونجا رو با روشنایشون رمانتیک تر کرده بودن البته ستاره هایی که توی آسمون بودن هم بی تأثیر نبود.
چانیول شراب مورد علاقه بکهیون رو که روی میز کوچیکی به همراه جام ها بود رو برداشت و توی جام ها ریخت و به دست بکهیون داد.
بکهیون لبخندی زد.-حتی کوچیکترین چیزارم از قلم ننداختی.
-هه..امشب باید یه شب به یاد موندنی رو بسازیم.ذره ای از شرابش خورد و به آسمون پر ستاره چشم دوخت.
دست چانیول دور بدنش حلقه شد و بکهیون هم از گرمای تنش گرم شد.-چانی
-جون دلمبه چشماش نگاه کرد و از ته دلش زمزمه کرد.
-خیلی دوست دارم...ازت ممنونم که همیشه پیشمی.
به همراه حرفش سرش رو توی سینه چانیول پنهان کرد.
اون زمزمه برای هر دوشون شیرین بود اما توی دل یکیشون شادی و لذت بود و توی دل اون یکی ترس و غم!
سرش رو توی موهای بکهیونش فرو برد و عطر موهاش رو بویید...باید تک تک این چیزهارو برای آخرین بار حس میکرد!-یادته روزی که توی انبار مدرسه گیر افتاده بودی؟...چقدر جیغ جیغ میکردی؟
-آه...خیلی وحشتناک بود...فکر میکردم هیچکی دیگه نمیاد نجاتم بده و همونجا میمیرم.
-واقعا همچین فکری کردی؟
-اهوم...خیلی ترسیده بودم...آخه اون که میخواست منو اونجا گیر بندازه چرا برام خوراکی گذاشته بود؟
-نه که توام نخوردی!
-یااا...خوب اگه توام به اندازه دو ساعت اونجا زندانی بودی گشنت میشد!...آخر نفهمیدمم کار کدوم عوضی بود؟
-اما من میدونم کار کی بود.سرش رو بالا برد و به چشماش نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید.
-کار کی بود؟
-میدونی که وقتی اسم تو میاد وسط چقدر حسود میشم دیگه؟...اون موقع هم همینجور بود...وقتی فهمیدم با سونگ یونهیونگ قرار داری حسادت کل وجودمو پر کرده بود...تو رو فقط برای خودم میخواستم...اما جرأت شو نداشتم...توام که گیر داده بودی که باید بری...به خاطر همین مجبور شدم و با گوشی یکی از سال پایینیا بهت پی ام بدم و بگم رازتو میدونم و تهدیدت کردم و گفتم بیای توی انبار....وقتی هم مطمئن شدم از زمان قرارتون گذشته با تائو اومدیم اون سمت ،تائو هم هی گیر میداد که چرا اومدیم این سمت...منم که نمیتونستم بگم از حسودیم یه پاپی رو اونجا زندونی کردم و بقیشم که جیغ جیغای تو و بیرون اومدنت.به چشمای از حدقه بیرون اومدش نگاه کردم...خنده ام گرفته بود اما سعی کردم نخندم.
YOU ARE READING
𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾
Fanfictionکامل شده☺︎ ❤︎کاپل=چانبک ژانر=روزمره،عاشقانه،غمگین،هپیاند،اسمات ❁❁❁❁❁❁ -هیچ وقت تنهام نزار +یاااا بکهیونا...مگه نگفتم حق نداری از این حرفا بزنی؟..هان...مگه میتونم تنهات بزارم؟؟مگه میتونم یه روزم بدون زندگیم روزمو شب کنم؟؟مگه میتونم بدون اکسیژنم نفس...