وارد خونه شدم.
نه حوصله ی چیزی رو داشتم نه قصد انجام کاری رو!
دکمه های بالایی پیراهنمو باز کردم تا بتونم یکم نفس بکشم اما خودمم میدونم که دارم خودمو گول میزنم!
نفس کشیدن؟..من بدون بکهیون یک لحظه هم زنده نیستم دیگه نفس کشیدن که جای خود داره!
سیگارمو روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم...شیشه ی ودکا رو برداشتم و داخل لیوان روی میز ریختم.
پک دوباره ای به سیگارم زدم و دودشو حبس کردم و آروم از بین لبام بیرون دادم.
دارم چیکار میکنم؟
احمقم مگه نه!؟
خودمم میدونم اما...نمیدونم چرا دارم اینکارو میکنم!
انگار یکی داره به مغزم دستور میده !
چشمامو محکم روی هم فشار دادم چشمام از بیخوابی میسوختن چند روز بود نخوابیده بودم؟
سه روز ؟چهار روز؟...چند روز بود؟
حتی آمارشم از دستم در رفته!
چشمامو باز کردم و ناخدآگاه چشمم به عکس های روی میز افتاد!
عکسایی که توشون از ته دل میخندیدیم...خنده هاش مثل بهشته برام..چشماش...غرقم میکنن...حرف زدنش...از صدتا شیرینی شیرین ترن...پوست شیری رنگش...لنگشو هیچ کجا نمیشه پیدا کرد...دستای باریک و کوچولوش...قشنگ توی دستم جا میشن...اون قیافه پاپی طورش...جونمم میدم براشون...چطور میتونم این بهشت و از خودم دور کنم؟...چطور میتونم خوشبختی رو از خودم بگیرم؟...چرا اینقدر احمقم!
دلم آغوششو میخواد..دستای نرم و لطیفشو که دست بیاره توی موهام...خودمو براش لوس کنم و اونم بوسه بزنه روی لبام منم تا جایی که نفسمون بند بیاد اون لبای بهشتیشو ببوسم...دلم میخواد عطر تنشو انقدر بو کنم که خودم باهاش یکی شم...اونقدری دلم اون بدن ریزه میزشو میخواد که وقتی به خودم میام میبینم کل بدنش و مارک کردم...دلم میخواد اون قدر با حرفای بانمکش بخندم که زمین و گاز بگیرم از همون خنده هایی که دوست داره...همونایی که همیشه میگه انگار زلزله اومده...دلم میخواد سرمو توی موهاش فرو کنم و اون رایحه ی توت فرنگی رو از توی موهاش حس کنم...دلم میخواد اونقدر به قدش بخندم که قهر کنه و بگه خیلی از منه دراز بهتره..دلم میخواد اینقدر قربون صدقش برم که همه ی انرژیش تموم بشه...دلم میخواد برام حرف بزنه...فرقی نمیکنه چی باشه حتی اگه غر میزنه بزنه فقط...حرف بزنه...پیشم باشه...اما...نیست!
بکهیون دیگه نیست که باهم اینکارا رو کنیم دیگه نیست!
دیگه مال من نیست!
با سوزش دستم تازه فهمیدم که سیگارم دستمو سوزونده!
وقتی بهش فکر میکنم از کل دنیا جدا میشم دیگه این که چیزی نیست!
بدجور دلم هواشو کرده!...بدجور دل تنگش شدم!...کاش...فقط یه باره دیگه توی آغوشم میگرفتمش...فقط یه بار دیگه لباشو میبوسیدم...فقط یه بار دیگه!
لیوانمو برداشتم و از جام بلند شدم و به سمت اتاقمون رفتم اتاقی که حالا به اندازه ی قبرستون بودن توش ترسناک بود!
روی تخت نشستم و جرعه ای از ودکام نوشیدم.
روزی رو که با عشق وارد این خونه شدیم و یادمه اون روز تازه از پاریس برگشته بودیم بعد از ازدواجمون توی کلیسا و ماه عسلی که کلی برامون خاطره های قشنگ ساخت خنده هامون زیر ایفل شیطنت هامون زیر بارون و خاطره های قشنگ دیگه!...اینجا رو تنهایی خریدم ولی هیچ وسیله ای رو توش نچیدم چون میخواستم سلیقه ی هر دومون باشه یادمه روزی رو که تصمیم گرفتیم خودمون دیوارا رو رنگ کنیم ولی آخرشم خراب کردیم و مجبور شدیم کاغذ دیواری بزنیم!
آهی از یادآوری خاطراتمون کشیدم و جرعه ی دیگه ای از ودکام نوشیدم.
دستمو سمت دسته ی عسلی بردم و بازش کردم.
آلبوم خاطراتمونو برداشتم و قبل از بازکردنش خوب نگاهش کردم.
سخت بود برام...سخت بود تنهایی نگاه کردن عکسایی که دونفری گرفتیم!...سخت بود نگاه کردن به خنده هایی که الان نمیتونم ببینمشون!
لیوانمو روی عسلی گذاشتم و آلبومو باز کردم.
اولین عکس عکس حلقه هامون بود...حلقه هایی که روزی با عشق دست هم کردیم...نگاهمو به حلقه های توی دستم انداختم هر دو حلقه یکی کوچیک یکی بزرگ...لحظه ای رو به یاد آوردم که حلقه رو از دستش در اوردم..برام سخت بود!..ولی سخت تر از اون این بود که حلقه ای که من دستش کردم رو خودش مجبور به در اوردن بشه!
آلبوم رو ورق زدم و به عکس روبه روم چشم دوختم عکسی که مال روز ازدواجمون بود...توی کلیسا بعد از خوندن خطبه ی ازدواجمون...بعد از متعهد شدنمون!..داشتیم هم دیگرو میبوسیدیم ...هنوز صداهای جیغ و فریاد بچه ها توی گوشمه...یادمه بعد از بوسه بکهیون گریه کرد...چون فکر نمیکرد هیچ وقت همچین اتفاقی بیوفته!
به عکس بعدی چشم دوختم اینجا هم توی کلیسا بود بعد از بوسه امون بکهیون و بغل کرده بودم و با شادی میچرخوندمش اونم همون خنده های از ته دلش و میکرد:)
با یادآوری اون روز لبخند روی لبم از بین نمیرفت به هیچ وجه!
عکس های بعدی هم با بچه ها بود لوهان،سهون ،کریس،سوهو،لی،تائو،کای،کیونگسو،شیومین،چن،مینهو و تمین!
به عکس های ماه عسلمون نگاه کردم..چقدر خوشحال بودیم!
به عکسی نگاه کردم که وسط خیابون شلوغ پاریس بکهیونو یهویی بوسیدم...خیلی ها نگاهمون میکردن و بهمون لبخند میزن و این انگیزمو برای این کار بیشتر کرد.
عکس بعدی زیر برج ایفل بود که دست همو گرفته بودیم و به هم لبخند میزدیم...یادمه اون روز بعد از گرفتن این عکس بارون شدیدی اومد...هر چقدر به بکهیون میگفتم برگردیم هتل سرما میخوره قبول نکرد که نکرد و منم مجبور کرد زیر اون بارون شدید قدم بزنیم و بستنی بخوریم..آخرشم هردومون سرما خوردیم ولی...ارزششو داشت!
آخرین عکس مربوط به آخرین روزی بود که توی پاریس بودیم...توی عکس داشتم گردن بکهیون و میبوسیدم و اونم از همون خنده های شیرینشو کرده بود.
قبل از این که آلبوم و ببندم یه چیزی ریخت روش...دست به صورتم گرفتم و فهمیدم چی بود!...چیزی که این روزا زیاد مهمونمه!...اشک!...چطور متوجه نشدم؟...البته توی این چند وقت متوجه هیچ کدوم از قطراتی که از چشمام میریخت نبودم!
آلبوم و سر جاش گذاشتم و همون جا روی تخت دراز کشیدم.
خیلی خسته بودم .چشمای خسته ام درخواست خواب میکردن اما من با بیرحمی پسش میزدم..نمیدونم توی این چند وقت چیزی خورده بودم یا نه!
وقتی اون نباشه نمیدونم چجوری باید زندگی کنم!
نمیدونم چی شد اما مثل اینکه بدنم زورش از من بیشتر بود و چشمامو بلاخره گرم کرد.
ESTÁS LEYENDO
𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾
Fanficکامل شده☺︎ ❤︎کاپل=چانبک ژانر=روزمره،عاشقانه،غمگین،هپیاند،اسمات ❁❁❁❁❁❁ -هیچ وقت تنهام نزار +یاااا بکهیونا...مگه نگفتم حق نداری از این حرفا بزنی؟..هان...مگه میتونم تنهات بزارم؟؟مگه میتونم یه روزم بدون زندگیم روزمو شب کنم؟؟مگه میتونم بدون اکسیژنم نفس...