❤︎𝖯𝖺𝗋𝗍 12❤︎

639 126 7
                                    


درست عین کرم ابریشمی که آماده برای ساختن پیله ای به دور خودشه تا بتونه تبدیل به پروانه ای با بال های رویایی بشه ولی نمیدونه حس آرامشی که توی اون پیله داره با دنیای بیرون چقدر فرق داره.
قدمت خوشحالی اون کرم ابریشم به سه روز هم نمیکشه درست‌ عین دنیای کوچیک بکهیون دنیایی که قدمت پایداریش به دوسال هم نرسید و بناهایی که برای خودش ساخته بود درحال ریزش روی سرش بود.

سکوت....
تنها صدایی بود که توی عمارت بیون حاکم بود.
عمارتی که طعم شیرینی و شادیش تنها چیزی بود که بکهیون توی این عمارت دوست داشت، حالا براش تلخ ترین چیز شده بود تلخی که حتی با طعم آبمیوه اش هم از بین نمیرفت.

✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾✪︎︎✾

ریختن آوارهای عمارت و روی سرم حس میکردم...ترسی که چندسال همیشه باهام همراه بود بلاخره باهاش روبه رو شدم...تلخه...خیلی تلخ!!
نمیتونم برگردم عقب؟؟...نمیتونم الان برگردم به دوساعت قبل همون موقعی که عشق بازی میکردیم؟همون موقعی که چان گفت نرو هااان؟!..نمیشه؟چرااا؟...چرااااالان؟..من به سختی تونستم به چان برسم پس چرا الان؟...هنوز دوسال هم نشده که ازدواج کردیم!...حالا من پارک بکهیون برم و با...خواهر همسرم ازدواج کنم!!....نه!نمیتونم...نمیشه...من چانیولم و ول نمیکنم!!!..من...نمیتونم...

نگاهم توی چشمای پدرم بود؛ولی..هیچ قدرت کلامی نداشتم.
درسته قدرت حرف زدنم و از دست داده بودم اما...من...باید حرف بزنم نباید سکوت کنم...من مجبورم حرف بزنم...نباید زندگی که خودم ساختم رو با دستای خودم خراب کنم...نباید!..من مجبورم به خاطر خودم،چان،زندگیم،زندگی که هنوز دوسال هم نشده شروع شده،زندگی که پر از خاطرهای شیرین و قشنگ زیادی توشه؟..من چطور میتونم!؟..پارک بکهیون به خودت بیا!..درسته،پارک!..خیلی وقته دیگه بیون نیستم!
من پارک بکهیونم همسر پارک چانیول!..برام مهم نیست که چی میشه ؛مهم نیست که طرد میشم،مهم نیس!..هیچی مهم نیست!!

الان فقط خودم و چان مهمیم!..زندگیمون مهمه..نه هیچ چیز دیگه!...

عضمم رو جمع کردم تا این بار سنگین رو از روی شونه هام بیارم پایین.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم.
آماده شدم تا حقیقت زندگیم رو برای خانواده مطرح کن.

-من...
-بکهیون!...میدونم میخوای چی بگی!..میدونم دلیل اینکه الان میخوای مخالفت کنی چیزی جز چانیول نیست اما...تو مجبوری با پارک رزی ازدواج کنی!....هیچ بهانه ای رو هم قبول نمیکنم!
-آپااااا م....
-بکهیون!

تهدیدوار صدام زد!
وقتی پدر از همچین لحنی استفاده میکنه فقط معنیش یه چیزه!...هیچ چیز نمیتونه تصمیمشو عوض کنه!

-آپاااا..من..نمیتونم!..ن...نمیتونم با رزی ازدواج کنم...م...من...من دوسش ندارم!...

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Where stories live. Discover now