❤︎𝖯𝖺𝗋𝗍 23❤︎

504 107 13
                                    


پلک هامو آروم از هم فاصله دادم و غلتی توی جام زدم و طبق عادت این چندسالم خواستم سرمو بین بازوهای چانیول پنهون کنم اما چیزی جز سردی لحاف حس نکردم سرمو بلند کردم و با جای خالی چانیول مواجه شدم!

-چان؟

آروم صداش زدم اما جوابی نگرفتم!
با تنبلی از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم.
شیرآب رو باز کردم و زیر دوش رفتم، همین طور که قطرات آب روی صورت و بدنم میریختن با یاد آوری شب قبل لبخندی روی لبام نشست؛ دوش مختصری گرفتم و بعد از خشک کردن بدنم که پر بود از ردهای ارغوانی از حموم بیرون اومدم و تنپوشم رو با لباس هام عوض کردم.
امروز از همیشه سرحال تر بودم ولی نمیدونستم چرا دلشوره ی عجیبی توی دلم میپیچید!؟
در اتاق و باز کردم و با لبخند رو لب ازش بیرون اومدم.

-چانیول؟

یعنی خونه نیست؟
از راه رو که بیرون اومدم بوی تند سیگار توی ریه ام پیچید که باعث شد چند تا سرفه ی سطحی کنم و با دستم دودهای اطرافمو پراکنده کنم...نگاهمو به منبع دودها انداختم!
چانیول!
داره سیگار میکشه؟!
بهش نزدیک شدم...حتی متوجه حضورم هم نشد!
روی کاناپه نشسته بود و توی دستشم یه نخ سیگار بود که داشت الکی دود میشد دور تا دورشم بطری های خالی دودکا بود و جعبه های خالی از سیگار، روی عسلی هم نخ های سیگار نصفه و نیمه بود و بعضیاشون جز خاکسترشون ردی ازشون نبود!
چانیول هیچ وقت سیگار نمیکشید یعنی چی شده؟!
بهش نزدیک شدم و سیگار و از دستش گرفتم و روی عسلی خاموش کردم..نگران بودم اما توی این دوسال زندگی مشترکمون یه چیزو خوب یاد گرفتم...اینکه باید همسرت رو خوب بفهمی و با حرف زدن مشکلات کوچیک و حل کنیم نه اینکه بزاریم مشکلاتمون بزرگ و بزرگتر بشه جوری که...نشه جمعش کرد!
پس قبل از هر چیزی باید خودمو آروم نگه میداشتم!
به سمت پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم تا دودهای سیگار برن بیرون.
بهش نگاه کردم...نگاهم میکرد...از همون نگاه هایی که اون شب...زیر بارون...نگاهم میکرد بود!...درست مثل همون شب اما نه...عین اون نیست...این نگاه...بدتر از اون نگاهه!
چشماش قرمز بودن نمیدونم مال بیخوابی ان یا...گریه!؟
بهش نزدیک شدم و روی پاهاش نشستم و صورتش که از همیشه لاغر تر شده بود رو بین دستام گرفتم.
زیر چشماش گود افتاده بود.

-چانی...چیشدی تو؟...چرا اینجوری شدی؟....تو که سیگار نمیکشیدی..پس این همه برا چیه؟

جوابمو نداد ولی با نگاه خیره اش کورم کرد!

-چانی؟...چرا حرف نمیزنی؟...ا..اتفاقی افتاده؟
-متاسفم

دلم هری ریخت...صداش...خیلی گرفته بود...اثر مشروب بود یا سیگار هرچی که بود دوستش نداشتم!..من این چانیول شکسته رو دوست ندارم...من چانی خودمو میخوام!

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant