روی زمین خاکی نشسته بودیم و به شهر زیر پامون نگاه میکردیم.-این شهری که زیر پاهامونه...کلی آدم توی خودش جا داده که هر کدومشون مشغول یه کاری ان...یه گوشه اش دوتا زوج عاشق کنار هم در حال قدم زدنن...یه گوشه یه دیگش یکی تنها نشسته و داره برای دوری از عشقش غصه میخوره...یه جای دیگه یکی داره به معشوقش خیانت میکنه...یه جای دیگش هم یکی هست که هنوز طعم عاشقی رو نچشیده!...شایدم یه جایی توی این شهر درندشت همین الان یکی داره به عشقش اعتراف میکنه!...شایدم یکی توی خونه اش داره به خاطر کسی که دوسش داره مست میکنه و سیگار میکشه!....شایدم یکی مجبور شده تن به ازدواجی بده که....دوست نداره!
به رزی نگاه کردم که داشت نگاهم میکرد.
-شایدم یکی دست نامزدشو گرفته و بردتش روی قله ی قاف و دارن شهر زیر پاشونو نگاه میکنن:)
خنده ی آرومش منو یاد خنده های بلند چانیول انداختن.
خنده های که روح رو از تن آدم جدا میکردن و روح جدیدی رو توی خودش جا میدن.-بکهیون...
بهش نگاه کردم.
-میشه با اوپا قهر نباشی!؟
نگاهمو ازش گرفتم و به چراغهای روشن سئول دادم.
-کی گفته ما قهریم؟
جمله ام همراه با خنده بود...خنده ای که مزه تلخش کل دهنم رو در بر گرفت.
-روز نامزدی...اصلا سمت هم نرفتین!
-ههه...ما قبلش با هم خوش و بش کرده بودیم:)هه اره!
با هم خوش و بش کرده بودیم!...و اون هیچ وقت حلقه امو از دستم در نیورد!...منم هیچ وقت بهش التماس نکردم!...ما فقط عین دوتا دوست!!!..هم دیگه رو بغل کردیم و اون بهم تبریک گفت!..هه...حتی فکر کردن بهش هم خنده داره!
سعی کردم حرف و بپیچونم تا بیشتر از این پاپیچم نشده که موفق هم شدم!.-تاحالا داستان اصلی زیبای خفته رو شنیدی؟
بهم نگاه کرد.
-داستان اصلی؟...من فقط اونی رو شنیدم که همه میدونن.
-اووم...این داستان در واقع یه مثلث عشقیه!..توی داستان اصلی همه چیز زیر سر یه جادوگر بود..اما جادوگری وجود نداشت!..نه بال داشته باشه و نه شاخ و نه حتی چرخ خیاطی و نه حتی فرشته های کوچولو!.ارورا فقط یه دختر ساده و معمولی بود که از قضا توی یه کلبه توی دل جنگل به تنهایی زندگی میکرد...فقط یه دختر زیبا!...یه روز یه پادشاه میره توی جنگل و یه کلبه میبینه..وارد کلبه که میشه با یه دختر زیبا که آروم روی تختش خوابیده بود روبه رو میشه...اون واقعا زیبا بود...پادشاه هم از فرصت استفاده میکنه و بهش تجاوز میکنه!..بعد از چند وقت که شاهزاده دوباره بر میگرده بهش میگه که باهاش چیکار کرده! ارورا هم بهش میگه که ازش دوقلو داره!.....اونا واقعا عاشق هم شده بودن...که یک روز ملکه آدم اجیر میکنه تا بفهمه پادشاه کجا میره و وقتی متوجه قضیه میشه نه تنها تصمیم میگیره بچه ها رو بکشه و به خورد پادشاه بده بلکه سعی میکنه ارورا رو بسوزونه!...اما خوشبختانه موفق نمیشه..پادشاهم ارورا رو ملکه میکنه و تا اخر عمرشون با عشق کنار هم زندگی میکنن.
YOU ARE READING
𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾
Fanfictionکامل شده☺︎ ❤︎کاپل=چانبک ژانر=روزمره،عاشقانه،غمگین،هپیاند،اسمات ❁❁❁❁❁❁ -هیچ وقت تنهام نزار +یاااا بکهیونا...مگه نگفتم حق نداری از این حرفا بزنی؟..هان...مگه میتونم تنهات بزارم؟؟مگه میتونم یه روزم بدون زندگیم روزمو شب کنم؟؟مگه میتونم بدون اکسیژنم نفس...