❤︎𝖯𝖺𝗋𝗍 41❤︎

480 102 22
                                    


زمان که بگذره خیلی چیزا معلوم میشه!
چهره ی خوب و بد آدمای اطرافتو تشخیص میدی و این باعث میشه که گاهی فکر کنی کاری که کردی اشتباه بوده و یا به درستیش ایمان بیاری!
زمان حقیقت زندگی خیلیا رو معلوم میکنه!
غم هاشون،شادی هاشون،مشکلاتشون و یه سری حقایقی که پنهون شدن!
دیر یا زودش معلوم نیست!
فقط باید بگذره!
گاهی اونقدر غرق خوشی میشی که متوجه هیچی نیستی اما درست با یک چشم به هم زدن ساده میبینی کل زندگیت رو باختی!
به سیگار توی دستش نگاه کرد، زندگیش درست مثل همین فیلتر سیگار داشت هر لحظه به آخرش نزدیک میشد.
شهر زیر پاهاش خاکستری بود درست مثل قلبش و دود سیگار توی دستش!
فقط چهار ساعت مونده بود تا همه چی تموم بشه و چانیول برای همیشه از زندگی بیون بکهیون ناپدید بشه!
برگه ی روی میز درست مثل دو روز پیش همونجا بود و داشت کم کم خاک میخورد؛اما چانیول حتی نمیتونست نزدیکش بشه چون میترسید!..با اینکه دیگه همه چی تموم شده بود ولی بازم باور کردنش برای چانیولی که یک عمر دلباخته بود سخت بود!
بیست سال عاشقی کم نیست!
اگه ده سال پیش بود شاید یکم حالش بهتر بود چون میدونست بدست اوردن بکهیون درست مثل یه معجزه میمونه اما این معجزه رخ داد!
درست زمانی که همه چی برای چانیول تموم شده بود بکهیون لباشو روی لباش گذاشت!
اما الان چطور میتونست ازش بگذره؟..اونم وقتی که طعم داشتنش رو حس کرده بود؟

-داری چیکار میکنی چانیول؟

با صدایی که از پشت سرش شنید سیگارشو توی مشتش خاموش کرد و به سمت صاحب صدا برگشت.
سهون و کریس بودن که روبه روش ایستاده بودن.

-داری با دستای خودت زندگیتو خراب میکنی؟؟

چیزی نگفت.
چون حرف کریس کاملا درست بود و چانیول هیچ حرفی برای دفاع از خودش نداشت...یا شایدم خسته بود!

-چانیول!!..کم تر چند ساعت دیگه بکهیون ازدواج میکنه!..اونم با خواهرت!..چطور میخوای کنار هم ببینیشون؟
-نمیبینم!...دارم میرم.
-داری میری؟!..کدوم گوری میخوای بری؟؟..با رفتنت یعنی همه چی رو فراموش میکنی؟؟
-باید فراموش کنم..کار دیگه ای نمیتونم انجام بدم!
-هه..خدای من این دیوونه اس؟

نگاهشو به سهون دوخت و سهون فقط در جوابش شونه هاشو بالا انداخت.
چانیول به برگه ی روی میز نگاه کرد و با قدم های سستش به اون سمت رفت و روی کاناپه نشست.

-برای دو ساعت دیگه پرواز دارم..برای همیشه میرم.
-نه مثل اینکه واقعا عقلتو از دست دادی!

خودکار روی میز بدجور بهش چشمک میزد!
خوردکارو برداشت و برگه ای که مهر باطل شدن زندگیش بود رو به خودش نزدیک کرد.
دستشو به سمت گوشه ی برگه برد و خواست امضاء ش کنه که دستی روی دستش قرار گرفت!
به سهون نگاه کرد که ملتمس بهش نگاه میکرد.

𝖲𝖾𝖼𝗋𝖾𝗍💍𝖬𝖺𝗋𝗋𝗂𝗀𝖾 Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora