3 :

848 210 138
                                    

سلام^^
آقا من دوباره آپ کردم چون دوست دارم زودتر به جاهای مهم بوک برسیم :')
بقیه حرفامو پایین میزنم بریم بخونیم♡

.

دستاشو بهم پیچید و به چهره‌ی غمگین مایک نگاه کرد!

زیر چشم‌هاش گود افتاده بود و زین میتونست استخون گونه‌اش رو ببینه!

خودش هم دست کمی نداشت!

تو یک ماهی که از اون اتفاق گذشته بود ، تمام آخرهفته‌ها به سختی به زندان و برای ملاقات مایک رفته بود!

کمتر از قبل غذا خورده و خوابیده بود!

خودش رو رها کرده بود!

درسش رو کنار گذاشته بود!

و حالا دو روز مونده به جلسه رسمی دادگاه ، روبروی مایک گناهکار اما پشیمون روی صندلی‌های چوبی اتاق ملاقات نشسته بود و لبخند بی جونی به چهره‌ش میزد!

مایک تمام مدت نگاهش به زین بود... زل زده بود به چشم‌هاش و دنبال آرامش میگشت!

زین سعی میکرد جملات امیدوار کننده به زبون بیاره اما مغزش یاری نمیکرد!

خیلی امیدوار نبود اما دعا میکرد همسر زن زیبا و مرحوم ، دلش به حال اون دوتا بسوزه و راضی نشه که مایک با توجه به اینکه هنوز سن کمی داره به زندان بره!

مایک دستای به‌هم بسته شده‌اش رو جلو کشید و انگشت‌های سرد زین رو بین دستاش گرفت!

م- دلم برات تنگ میشه!

زین سرش رو بلند کرد و لبخندش از بین رفت : هی! اینجوری نگو! من مطمئنم که چیزی نمیشه! تو آزاد میشی ، برمیگ...

مایک سرش رو به نشونه منفی به طرفین تکون داد و بین حرفش پرید : نه! اینطوری نیست! میمیرم...اون مردو دیدی؟
حالتش...عصبانیتش دیدی؟ من..من زنش رو کشتم! میفهمی زین؟ کشتم!

حالام اون منو میکشه...درواقع این کمترین تاوانیه که میدم!
و زد زیر گریه...

زین نمیخواست گریه کنه!

نمیخواست ضعیف به‌ نظر برسه اما نمیتونست به خودش دروغ بگه! اون ضعیف بود....خیلی زیاد!

سعی کرد بغضش رو قورت بده اما چندان موفق نبود!

اشک تو چشم هاش حلقه زد و از پشت هاله‌ی اشک به چهره غرق گریه مایک نگاهی انداخت...

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now