خستگی پاهاش رو کف حیاط کشید و از پلهها بالا رفت!
این روزها فشار و خستگی رو بیشتر از هر وقت دیگهای حس میکرد!
مشکلات شرکت در حال حل شدن بود اما مشکلات لیام بهش اجازهی لذت بردن از این وضعیت رو نمیداد!مشکلات زیادش و هشدار های دکترش همه باعث فکر و خیال میشد و اعصابش رو تحریک میکرد!
حس میکرد تموم خستگیش توی تنش ماسیده... مثل یه شکست که هرچقدر تلاش میکنی انگار دیگه به پیروزی نمیرسی و در نهایت این فقط خستگیِ که توی تنت میمونه طوری که انگار خواب هم دیگه جوابگو نیست!
وارد سالن شد و کتش رو از تنش بیرون کشید!
خونه مثل همیشه غرق در سکوت و تاریکی بود!
سالهای زیادی میشد که چیزی به جز سکوت توی اون خونه شنیده نمیشد و تقریبا همه به این وضع عادت کرده بودن و سعی در حفظ این شرایط داشتن!
روی اولین کاناپه ی سالن ولو شد و پاهاش رو روی میز دراز کرد!
عضلات منقبضش رو آزاد کرد و از ضعف استخونهاش آه بی صدایی از بین لبهاش خارج شد!
چشمهاش رو بست و سعی کرد چند دقیقهای خودش رو آروم کنه!
اما چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با صدای زن خدمتکار کنار گوشش پلکهاش رو از فاصله داد!
- آقا! حموم آمادهست!
این از عادت های دیگهش بود که بعد از برگشت از شرکت دوش بگیره... این آرامش کاذب رو دوست داشت!
گاهی با خودش فکر میکرد ، سال هاست زندگیش مثل تکرار چند تا عادت سادهست!
نفسش رو بیرون فرستاد و پرسید : این پسره کجاست؟!
- نمیدونم آقا! از ظهر بالاست تو اتاقش!
لیام جوابی بهش نداد و زن از سکوتش استفاده کرد!
سرش رو به لیام نزدیک تر کرد و آهسته ادامه داد : آقا واقعا میخواید اینجا بمونه!؟ منظورم اینه که اگه نقشهای داشته باشه بلایی...
لیام دستش رو بلند کرد و اجازه صحبت بیشتر بهش نداد!
با آرامش زمزمه کرد : فقط تو چیزهایی که بهت مربوطه دخالت کن! نه کمتر نه بیشتر!
زن ادامهی حرفی رو که آماده کرده بود ، قورت داد و زیر لب "چشمی" گفت!
لی- اصلا نیومد پایین؟!
- نه! شما که رفتید اونم رفت بالا!
لیام سر تکون داد : خیلی خب! حواستون باشه از خونه نره بیرون!
زن انگار که متوجه حرف لیام نشده باشه ، پرسید : چی آقا؟!
لیام نگاهش کرد : گفتم نره بیرون! انقدر فهمیدنش سخته؟!
YOU ARE READING
-Wandering [z.m]
Fanfiction- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed]