35 :

530 147 44
                                    


نمیدونست چه مدته که توی حیاط نشسته و به گوشه‌ی نامعلومی زل زده..

لیام خیلی وقت بود که به داخل ساختمون برگشته بود و اون حالا توی حیاط تنها بود..

چند قطره اشک روی صورتش با هربار وزش باد، حس سرما رو به جونش منتقل میکردن!

هضم اتفاقی که افتاده بود، هنوز براش سخت بود..

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود... اونقدر سریع که فرصت هر واکنش یا عکس العملی رو ازش گرفته بود...

مایک برگشته بود و زین برخلاف تصوراتش اونطور که باید خوشحال نبود...

اتفاقاتی که طول این مدت پیش اومده بود، توان تصمیم گرفتن رو ازش سلب کرده بود...

دیگه مثل قبل معقول و منطقی رفتار نمیکرد!

تمام این مدت رو با سکوت سرکرده بود و خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت، براش تبدیل به یه عادت شده بود...

مایک یکدفعه و بی خبر اومده بود و با چیزی که نباید روبرو شده بود...

زین هیچ ایده‌ای نداشت که چطور باید همه چیز رو برای اون پسر توضیح بده... البته اگر حرفی برای گفتن داشته باشه!

تو همین مدت کوتاهی که گذشته بود، اونقدر لحظه لحظه‌ش و حرف های بینشون رو مرور کرده بود که سردرد شدید رو حس میکرد..

صدای رعد و برق که بلند شد، دستاش رو تکیه گاه بدنش قرار داد و سرش رو عقب برد..

حتی از هوای همیشه بارونی لندن هم خسته شده بود..

آدمی نبود که به خاطر هر چیزی گله و شکایت کنه اما این روزها عجیب حس میکرد نیاز داره از تک تک ثانیه های زندگیش به اولیت کسی که رسید، شکایت کنه... اما اون اولین آدم اونقدری دور به نظر میرسید که مدت ها بود تمام حرف هاش رو قورت میداد...

با برخورد اولین قطره های بارون به صورتش، چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید...

خیلی طول نکشید که بوی خاک بارون خورده وارد مشامش شد...

قطره های سرد بارون که روی صورتش می‌نشست، فکرش رو از سردردش پرت میکرد...

خیلی زود لباس هاش خیس شد اما توجهی نشون نداد و برای بار هزارم، به اتفاقی که افتاده بود و چیزهایی که ممکن بود پیش بیاد، فکر کرد...

لیام پرده رو کنار انداخت و دستش رو از جیبش بیرون کشید...

چند دقیقه‌ای میشد که پشت پنجره ایستاده بود و به زین نگاه میکرد...

درست از همون لحظه ای که صدای بارون رو شنیده بود...

اومدن یکدفعه‌ای اون پسر جلوی خونه‌ش، باعث شوکه شدن خودش هم شده بود و نمی‌تونست منکرش بشه...

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now