27 :

628 136 54
                                    


با صدای زنگ گوشی ، یکدفعه از خواب پرید!

مدت زیادی نبود که خوابش برده بود و بیدار شدن یکدفعه‌ایش باعث کلافگیش میشد!

سعی کرد چشم‌هاش رو بسته نگه داره تا نوری که وارد اتاق میشد، خوابش رو نپرونه!

صدای گوشی که قطع شده بود، دوباره شروع شد!

تو جاش نیمخیز شد و در حالی که دستش رو به پیشونیش میکشید ، دنبال گوشیش گشت!

دستش رو کنارش روی تخت کشید و بعد از پیدا کردن گوشی ، اون رو مقابل چشم‌هاش گرفت و به شماره‌ی ناشناس روی صفحه نگاه کرد!

دست سالمش رو زیر چشمش کشید و تماس رو وصل کرد : بله؟!

صدایی که توی گوشش پیچید ، خواب رو از سرش پروند!

پلک‌های خواب آلودش باز شد و سر تا پا گوش شد برای مطمئن شدن از صاحب اون صدا!

- زین!؟

با شنیدن دوباره‌ی صدای مایک ، از جا پرید و ایستاد!

نفسش رو بیرون فرستاد : مایک! تویی؟...سلام عزیزم!

مایک با شنیدن صدای زین ، لبخندی زد : زین! نمیتونی تصور کنی چقدر دلتنگ صدات بودم!

ز- منم همینطور! حالت خوبه؟!

پرسید و همزمان که ناخنش رو به دندون میکشید ، شروع به راه رفتن توی اتاق کرد!

م- من خوبم! تو چی؟! زین دلم برات تنگ شده! چرا نمیای ببینمت؟!

مایک پشت هم گفت، زین ایستاد و نفس عمیقی کشید تا جلوی لرزش صداش رو بگیره : ببخشید! این روزا خیلی درگیرم! ولی...

مایک بین حرفش پرید : ولی چی؟! نکنه منو یادت رفته!؟

صدای عصبی و لرزونش مثل یه خط عمیق روی اعصاب زین کشیده میشد!

زین برای فرو بردن بغض بی موقعش ، چندان موفق نبود و با صدایی که میلرزید ، جواب داد : اینجوری نگو مایک! من فقط یکم سرم شلوغه همین!

صدای بغض آلود زین چیزی نبود که مایک متوجهش نشه!

اون صدا رو به خوبی میشناخت!

م- میدونی چند وقته ندیدمت؟! زین...

زی- ب..بله؟!

بزاقش رو قورت داد و در حالی که سعی میکرد آروم تر باشه، منتظر جواب موند!

م- زین داری تنبیهم میکنی؟

آهسته زمزمه کرد : نه...تنبیه چ..

مایک مانع ادامه دادن جمله‌ش شد : دلم تنگ شده برات! واسه صورت قشنگت ، واسه چشمات! زین بیا ببینمت! من دیگه نمیتونم!

صدای گریه‌های مردونش که بلند شد ، زین هم بغضش شکست و به اشک‌ هاش اجازه ریختن داد!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now