38 :

510 134 32
                                    

مایک ضربه‌ای به در اتاق زد و آهسته صدا زد: زینی؟ بیداری؟!

وقتی جوابی نشنید، در اتاق رو باز کرد و وارد شد..

نگاهش رو دور اتاق کوچک مقابلش چرخوند و روی زین متوقف شد!

زین دستاش رو زیر سرش جمع کرده بود و از پنجره‌ی کوتاه اتاق به بیرون زل زده بود..

مایک قدمی داخل اتاق گذاشت و دوباره صدا زد: زین؟ قهری؟!

زین بدون اینکه تغییری توی حالتش ایجاد کنه، سرش رو به طرفین تکون داد!

م- پس چرا جواب نمیدی؟!

زین سرش رو چرخوند: بله؟!

مایک جلو رفت و کنار زین روی تخت نشست که باعث شد زین کمی خودش رو روی تخت جابه‌جا کنه!

بی مقدمه گفت: واقعا نمیخوای چیزی رو برام توضیح بدی؟!

زین با نگاه بی حوصله و کلافه‌ش، با پلک هایی که کمی خمار شده بود، به مایک زل زد!

میدونست مایک به راحتی کوتاه نمیاد و بارها قراره این پرسش بینشون مطرح بشه!

زی- این همه اصرار واسه چیه؟! دوست داری بگم آره؟ من و لیام پین باهم یه رابطه‌ی صمیمی داشتیم که تو گند زدی توش؟!

با صدایی که سعی میکرد خیلی بالا نره جواب داد و رو برگردوند..

م- من فقط دوست دارم حقیقت رو بدونم!

زی- حقیقت چیزی نیست که بخوام بهت بگم! ولی این به معنی درست بودن حدس های توام نیست!

مایک نفس عمیقی کشید و نوک انگشت هاش رو به موهای زین رسوند!

و این بار شمرده‌تر صحبت کرد: گوش کن زین! من به محض بیرون اومدنم، میام اینجا دنبالت ولی میبینم نیستی! نه تو پرورشگاه نه تو دانشگاهت، هیچ جا نبودی! همه جا میگفتن یه مدته که ازت خبری نیست! میتونی بفهمی اون موقع چه حالی داشتم؟!

زی- میتونستی بهم زنگ بزنی!

با صدایی شبیه به یه زمزمه‌ی آروم جواب داد!

م- من میخواستم سوپرایزت کنم! ولی وقتی با بدبختی پیدات کردم اونم جایی که اصلا انتظارش رو نداشتم که اونجا باشی، باور کن فقط خودم غافلگیر شدم! وقتی از اون خونه اومدی بیرون هزار جور فکر مختلف به سرم زد! میتونی حداقل بهم بگی تا آروم شم!

زین نگاهش کرد و بی توجه به حرفش پرسید: تا شب جلوی در اون خونه بودی؟!

مایک سر تکون داد: تا همین امروز صبح! تو منو دیدی؟!

زی- نه! لیام گفت!

م- خیلی باهم صمیمی شدین؟! برام عجیبه که چطور ممکنه...

زین بین حرفش پرید و با تک خنده‌ای جواب داد: صمیمی؟! ما بیشتر حرفامون با داد و عصبانیت بود!

-Wandering [z.m]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora