7 :

762 173 58
                                    

نمیدونست چه مدته که روی پله‌های سرد عمارت پین نشسته!

سوز سرما به جونش رخنه کرده بود و خشک شدن بدنش رو حس میکرد!

مدت زیادی بود که به حر‌ف های اون مرد فکر میکرد اما به نتیجه‌ای نرسیده بود!

سردرد ناشی از فکر‌های بیهوده و سرمای هوا امونش رو بریده بود!

با صدای باز شدن در و قدم‌های کسی روی سنگفرش حیاط سرش رو بلند کرد و به مرد جوونی که بهش نزدیک میشد نگاه کرد!

اون مرد رو میشناخت... توی دادگاه همراه با پین دیده بودش!

آهسته تنش رو تکون داد و از جا بلند شد!

صورتش هنوز خیس اشک بود و بادی که بهش میخورد باعث لرزشش میشد!

آستین کاپشنش رو جلوتر آورد و به پهنای صورتش کشید!

سرش رو پایین انداخت و با نوک کفشش با سنگ‌های ریز و درشت کف حیاط بازی کرد!

پسر نزدیک‌تر اومد و جلوی زین ایستاد و متعجب پرسید : هی! تو اینجا چیکار میکنی؟!

بنظر میرسید اون هم شناخته بودش!

لب باز کرد : سلام! راستش اومده بودم با آقای پین صحبت کنم ولی و ادامه‌ی حرفش رو قورت داد!

لویی نگاه کوتاهی به ساختمون خونه انداخت : اوه! پسر چه جرئتی! حتی منم وقتی لیام عصبانیه نزدیکش نمیشم! تو چطور تونستی!؟

زین به چشم‌های آبی رنگش نگاه کرد : سعی کردم راضیشون کنم که مایک رو ببخشن! باور کنین هیچ‌چیز عمدی نبود! اون هنوز خیلی سن کمی داره واسه زندان رفتن! خواهش میکنم شما باهاش حرف بزنین!

و چشمه اشکش دوباره جوشید!

لو دستش رو روی شونه‌ی زین گذاشت : هی پسر! آروم باش! نباید میومدی اینجا! اونم الان! هنوز مدت زیادی از حکم دادگاه نگذشته...از این گذشته متاسفم که اینو میگم ولی دوستت زندگی لیام رو کاملا بهم ریخته! حق داره باهات اینطور رفتار کنه!

زین سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت!

تموم این حرف‌هارو خودش میدونست...اما هنوز نمیخواست قبول کنه که باید دیگه ناامید بشه!

زیر لب پرسید : پس من چیکار کنم؟! نمیتونم دست رو دست بزارم و ببینم که دوستم بهترین سال‌های جوونیش رو قراره پشت میله‌های زندون بگذرونه!

ل- میدونی که دوستت گناهکاره و باید تقاص کاری که کرده پس بده؟!

آهسته سرش رو تکون داد!

لو نفس عمیقی کشید : شاید بتونم باهاش صحبت کنم!

زین به سرعت سرش رو بالا آورد و به چهره‌ی لویی نگاه کرد : جدی میگین؟!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now