37 :

598 146 92
                                    


چند دقیقه‌ای میشد که شب شده بود و فضای اتاق تاریک بود.

تو همون تاریکی و دید کم به پایین تخت تکیه داده بود و به کوله‌ی مشکی رنگ مقابلش خیره شده بود.

یعنی الآن باید وسایلش رو جمع میکرد و مثل یه مهمون از اونجا می‌رفت و به خونه‌ی خودش برمیگشت؟!

روز های حضورش توی اون عمارت دیگه سر اومده بود..

این بار نگاه بی حوصله‌ش رو دور اتاق کوچیکش گردوند!

وسایل زیادی داشت که باید جمع میکرد؟!

چیز زیادی توی اون اتاق و خونه متعلق بهش نبود..

به لباس هاش نگاه کرد که چند ساعتی میشد کنارش روی زمین ریخته شده بود.

اگر میخواست با خودش رو‌ راست باشه باید اعتراف میکرد ته دلش از این آزادی خوشحال بود!

قرار بود به خونه‌ی خودش و کنار مایک برگرده!

این براش اونقدر خوشحال کننده به نظر میرسید که از لیام ممنون باشه که این گذشت رو در حقشون کرده..

با مرور چندباره‌ی حرف لیام لبخند محوی روی صورتش نشست و نفس عمیقی کشید..

لباس هاش رو جمع کرد و با فشار توی چمدونش فرو کرد!

انگار توی این مدت تعداد لباس هاش بیشتر و وزنشون سنگین تر شده بود....

انگار نیمی از احساساتش رو لا به لای اون ها جا گذاشته بود..

با صدای ضربه‌ای که به در خورد، عقب گرد کرد و دوباره به تختش تکیه داد!

سرش رو بلند کرد: بله؟!

چند لحظه طول کشید تا ماریا وارد اتاق بشه و بعد از نگاه کوتاهی به وسایل ریخته شده‌ی روی زمین، رو به زین پرسید: آقا گفت دارید میرید.... براتون ماشین خبر کنم؟!

زین کمی مکث کرد...

همه چیز واقعی بود... باید از اونجا میرفت.. همین امشب؟!

بعد از مکث کوتاهی، طی یک تصمیم آنی جواب داد: فردا میرم! بهش بگو امشب میخوام به عنوان یه مهمون تو خونه‌ش بمونم!

م- ولی...

زین بین حرفش پرید: لطفا!

ماریا چند ثانیه بهش خیره شد و سر تکون داد: پس من شام میپزم!

گفت و دوباره نگاهش رو به در و دیوار اتاق دوخت!

زی- چیز دیگه‌ای هم هست؟!

پرسید و منتظر به ماریا خیره شد!

ماریا زبونش رو روی لب هاش کشید: شما برید ما تنها میشیم!

زین بلافاصله با تک خنده‌ای جواب داد: من؟! من نقش زیادی تو این خونه و رفع تنهاییتون نداشتم... به هر حال....

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now