کتش رو بیرون آورد و لباسش رو تو آینهی آسانسور مرتب کرد!
به نمایشگر آسانسور نگاه کرد و با پاهاش رو زمین ضرب گرفت!
شب گذشته ، خوب نخوابیده بود و بابتش کمی احساس کلافگی داشت و درد خفیفی رو توی پیشونیش حس میکرد!
چند ثانیه بعد با توقف آسانسور تو طبقهی مورد نظرش ، پیاده شد و با قدم های بلند وارد اتاق شد!
نگاهی سرسری به افرادی که اونجا بودن انداخت!
جلو رفت و با تک سرفهای حضورش رو اعلام کرد!
دختر پشت میز سر بلند کرد و با دیدن لیام مقابلش ، از جا بلند شد : سلام آقای پین...خوش اومدین!
لی- ممنون!
- لطفا چند دقیقه منتظر بمونین تا نوبتتون بشه!
لیام سر تکون داد و روی کاناپه نشست!
مثل همیشه با پای خودش به اونجا اومده بود و فقط امیدوار بود این ملاقات نتیجهی خوبی داشته باشه!
تعداد بار هایی که پا به اونجا گذاشته بود ، از دستش در رفته بود!
در واقع نمیدونست چه مدته که امیدوارانه به اونجا اومده بود و بدون تغییر برگشته بود!
با این حال هر ماه درست همین تاریخ ، داوطلبانه اونجا حاضر میشد....انگار اینکه وارد اون اتاق بشه و از روزهایی که فریاد کشیده ، تعریف کنه براش تبدیل به یه عادت شده بود!
نفس کلافهای کشید و دستهاش رو جلوی سینهش جمع کرده بود و نگاهش رو دور سالن چرخوند!
با دیدن دختربچهای که نگاهش میکرد ، صورتش رو جمع کرد و ادایی درآورد!
با شکل گرفتن خنده روی لبهای دختر ، نیشخندی زد و چشم ازش گرفت!
بچهها شیرین بودن اما نه برای لیام....
گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و نگاهی به صفحش انداخت!
از دیروز که چند بار زین باهاش تماس گرفته بود و تماس هاش رو بی جواب گذاشته بود ، خبری ازش نبود!
برنامهای برای دوباره اونجا رفتن نداشت اما میدونست دیر یا زود باید بره و بهش سر بزنه!
هنوز ذرهای انسانیت تو وجودش بود و گاهی همین متعجبش میکرد!
هنوز گاهی نگران اطرافیانش میشد و براشون دل میسوزوند!
انگار احساستش هنوز سرجاشون بودن!
- میتونید برید داخل!
با صدای دختر منشی که صداش میزد ، از فکر بیرون اومد و از جا بلند شد!
سری تکون داد و تک ضربهای به در اتاق زد و وارد شد!
- سلام!
YOU ARE READING
-Wandering [z.m]
Fanfiction- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed]