24 :

637 131 66
                                    

کتش رو بیرون آورد و لباسش رو تو آینه‌ی آسانسور مرتب کرد!

به نمایشگر آسانسور نگاه کرد و با پاهاش رو زمین ضرب گرفت!

شب گذشته ، خوب نخوابیده بود و بابتش کمی احساس کلافگی داشت و درد خفیفی رو توی پیشونیش حس میکرد!

چند ثانیه بعد با توقف آسانسور تو طبقه‌ی مورد نظرش ، پیاده شد و با قدم های بلند وارد اتاق شد!

نگاهی سرسری به افرادی که اونجا بودن انداخت!

جلو رفت و با تک سرفه‌ای حضورش رو اعلام کرد!

دختر پشت میز سر بلند کرد و با دیدن لیام مقابلش ، از جا بلند شد : سلام آقای پین...خوش اومدین!

لی- ممنون!

- لطفا چند دقیقه منتظر بمونین تا نوبتتون بشه!

لیام سر تکون داد و روی کاناپه نشست!

مثل همیشه با پای خودش به اونجا اومده بود و فقط امیدوار بود این ملاقات نتیجه‌‌ی خوبی داشته باشه!

تعداد بار هایی که پا به اونجا گذاشته بود ، از دستش در رفته بود!

در واقع نمیدونست چه مدته که امیدوارانه به اونجا اومده بود و بدون تغییر برگشته بود!

با این حال هر ماه درست همین تاریخ ، داوطلبانه اونجا حاضر میشد....انگار اینکه وارد اون اتاق بشه و از روزهایی که فریاد کشیده ، تعریف کنه براش تبدیل به یه عادت شده بود!

نفس کلافه‌ای کشید و دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش جمع کرده بود و نگاهش رو دور سالن چرخوند!

با دیدن دختربچه‌ای که نگاهش میکرد ، صورتش رو جمع کرد و ادایی درآورد!

با شکل گرفتن خنده روی لب‌های دختر ، نیشخندی زد و چشم ازش گرفت!

بچه‌ها شیرین بودن اما نه برای لیام....

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و نگاهی به صفحش انداخت!

از دیروز که چند بار زین باهاش تماس گرفته بود و تماس‌ هاش رو بی جواب گذاشته بود ، خبری ازش نبود!

برنامه‌ای برای دوباره اونجا رفتن نداشت اما میدونست دیر یا زود باید بره و بهش سر بزنه!

هنوز ذره‌ای انسانیت تو وجودش بود و گاهی همین متعجبش میکرد!

هنوز گاهی نگران اطرافیانش میشد و براشون دل میسوزوند!

انگار احساستش هنوز سرجاشون بودن!

- میتونید برید داخل!

با صدای دختر منشی که صداش میزد ، از فکر بیرون اومد و از جا بلند شد!

سری تکون داد و تک ضربه‌ای به در اتاق زد و وارد شد!

- سلام!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now