45 :

454 151 94
                                    

لیام زودتر از بقیه از پشت میز بلند شد و بعد از تشکر کوتاهی از
آشپزخونه بیرون رفت...

‎ !لاتی- این حالش خوبه؟

‎لویی آخرین لقمه‌اش رو خورد و زمزمه کرد: باید باهاش حرف بزنم

‎...و پشت سر لیام بیرون رفت

‎ لاتی نگاهی به زین که سرش رو پایین انداخته بودن و به بشقاب خالیش زل زده بود، انداخت: نخود فرنگی دوست نداری؟

‎ زین سربلند کرد و پرسید: چی؟

‎!لاتی با سر به بشقابش اشاره کرد

‎!زین- نه بهش حساسیت دارم

‎ ...لاتی لب گزید: باید بهم می‌گفتی

‎!زی-چیز مهمی نیست

‎ لاتی- تو می‌دونی لیام چشه؟

‎ ..زین سرشو به طرفین تکون داد

‎لاتی- لویی می‌گه لیام هروقت خیلی ساکت و تو خودشه یعنی داره بدجوری به یه‌ چیزی فکر می‌کنه

‎از پشت میز بلند شد و ادامه داد: هر چند ‌که این مدت بیشترین حالتی که ازش دیدم همین بوده

زین به لاتی که ظرف‌های روی‌ میز رو جمع می‌کرد، نگاه کرد: به چی فکر می‌کنه؟!
‎ !لاتی شونه‌ای بالا انداخت: نمی‌دونم

بحث بینشون رو ادامه نداد و درحالی که مچ دستش رو زیر چونه‌ش تکیه میداد، سر برگردوند و به تراس نگاه کرد!

.
.
‎...در شیشه‌ای تراس رو کنار زد و داخل رفت
‎ !لیام دود سیگارش رو بیرون فرستاد و از روی شونه به لویی نگاه کرد

‎لویی کنارش ایستاد: خوبی؟!

‎  سر تکون داد: آره

‎ لویی پاکت سیگار بین دستای لیام رو برداشت و یکی از اون‌ها رو بیرون کشید

‎سیگارش رو به سیگار لیام چسبوند و بعد از روشن شدنش بین لب‌هاش قرار داد

- از حضور زین ناراحتی؟!
پرسید و عمیقی به سیگارش زد!

‎لیام- چه فرقی می‌کنه؟! اگه بگم آره بیرونش می‌کنی؟!

‎!بلافاصله جواب داد و به لویی نگاه کرد

‎ لویی- می‌دونم بابت این نیست! پس خودت بگو چیه؟

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now