لیام زودتر از بقیه از پشت میز بلند شد و بعد از تشکر کوتاهی از
آشپزخونه بیرون رفت... !لاتی- این حالش خوبه؟
لویی آخرین لقمهاش رو خورد و زمزمه کرد: باید باهاش حرف بزنم
...و پشت سر لیام بیرون رفت
لاتی نگاهی به زین که سرش رو پایین انداخته بودن و به بشقاب خالیش زل زده بود، انداخت: نخود فرنگی دوست نداری؟
زین سربلند کرد و پرسید: چی؟
!لاتی با سر به بشقابش اشاره کرد
!زین- نه بهش حساسیت دارم
...لاتی لب گزید: باید بهم میگفتی
!زی-چیز مهمی نیست
لاتی- تو میدونی لیام چشه؟
..زین سرشو به طرفین تکون داد
لاتی- لویی میگه لیام هروقت خیلی ساکت و تو خودشه یعنی داره بدجوری به یه چیزی فکر میکنه
از پشت میز بلند شد و ادامه داد: هر چند که این مدت بیشترین حالتی که ازش دیدم همین بوده
زین به لاتی که ظرفهای روی میز رو جمع میکرد، نگاه کرد: به چی فکر میکنه؟!
!لاتی شونهای بالا انداخت: نمیدونمبحث بینشون رو ادامه نداد و درحالی که مچ دستش رو زیر چونهش تکیه میداد، سر برگردوند و به تراس نگاه کرد!
.
.
...در شیشهای تراس رو کنار زد و داخل رفت
!لیام دود سیگارش رو بیرون فرستاد و از روی شونه به لویی نگاه کردلویی کنارش ایستاد: خوبی؟!
سر تکون داد: آره
لویی پاکت سیگار بین دستای لیام رو برداشت و یکی از اونها رو بیرون کشید
سیگارش رو به سیگار لیام چسبوند و بعد از روشن شدنش بین لبهاش قرار داد
- از حضور زین ناراحتی؟!
پرسید و عمیقی به سیگارش زد!لیام- چه فرقی میکنه؟! اگه بگم آره بیرونش میکنی؟!
!بلافاصله جواب داد و به لویی نگاه کرد
لویی- میدونم بابت این نیست! پس خودت بگو چیه؟
YOU ARE READING
-Wandering [z.m]
Fanfiction- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed]