11 :

724 164 107
                                    



با صدای ضربه‌های که به در میخورد چشماش رو باز کرد!                 

به اطرافش نگاه کرد و چند ثانیه طول کشید تا به یاد بیاره که کجاست!

تصاویر عجیب توی خوابش با اینکه درست به یاد نمی‌آوردشون ، جلوی چشمش بودن و دیدش به خاطر مدت زیاد بسته بودن چشم‌هاش ، تار بود!

با ضربه‌ی کوتاهی که دوباره به در خورد ، از جا بلند شد ، روی تخت نشست و دستاشو کش داد و با صدای خشدارش جواب داد : بله؟!

در باز شد و دختر جوونی وارد اتاق شد : وقت ناهاره! بیا پایین!

زین سر تکون داد و دختر بی حرف دیگه‌ای از اتاق خارج شد و بعد صدای قدم‌هاش که دور میشد!

کف دستش رو به چشم‌هاش کشید تا دیدش واضح بشه!

نمیخواست بره پایین و ترجیح میداد تمام طول روز رو تو همون اتاق بشینه و فکر کنه ولی گرسنگی این اجازه رو بهش نمیداد!

توی سرش احساس سنگینی داشت و کرختی بدنش کلافه‌ش کرده بود!

دستی به صورتش کشید و از جا بلند شد!

نور آفتاب هنوز روی صورتش بود و سردرد ضعیفش رو تشدید میکرد!

چشم‌هاش رو بست و همونطور با چشم‌های بسته پرده رو باز کرد تا جلوی نور رو بگیره!

حالا که فضای اتاق تاریک‌تر شده بود بهتر میتونست اونجا رو ببینه!

دیروز توجهی به اون اتاق نکرده بود...بنظرش خیلی‌ هم فرقی نداشت که قراره کجا بمونه!

اتاق کوچیکی بود ، حس میکرد که مربعه ، با یه پنجره که نور خورشید رو مستقیم به اتاق میفرستاد!

اون اتاق شاید شبیه جهنمش بود!

جهنمی که واردش میشه و بهش میگن باید یه مدت نامعلوم اونجا بمونی!

و تنها کسی که میتونه کنارت باشه ، فقط خودتی!

و در رو به روت میبندن!

آهی کشید و شونه‌ای بالا انداخت و در دیگه‌ی توی اتاق رو باز کرد!

وارد سرویس شد و جلوی آینه ایستاد!

ته ریشش که حالا کمی پر تر شده بود ، توی ذوقش میزد و صورتش رو تیره تر از همیشه نشون میداد!

حس میکرد شخص توی آینه غریبه به نظر میرسه... پسری که مقابلش میدید انگار پا به سن گذاشته باشه ، یه شبه مرد شده بود!

دستش رو به ته ریشش کشید و کمی مرتبشون کرد!

شیر آب رو باز کرد و بی توجه به سرد بودن بیش از حدش ، دستش رو از آب پر کرد و به صورتش پاشید و از سرماش به خودش لرزید!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now