لیام همونطور که نفس نفس میزد ، خودش رو کنار اریک پرت کرد و آه غلیظی از بین لب هاش خارج شد!
اریک ، ملحفهی زیر پاش رو روی تن برهنهی خودش و لیام کشید و خودش رو بین بازوی لیام جا داد!
دستش رو روی سینهی اون مرد گذاشت و پرسید : خوبی؟!
لیام سر تکون داد و دستش رو دور اریک حلقه کرد!
اریک لبخندی بهش زد و با کمی مکث صداش زد : لیام؟!
لیام به سمتش چرخید و نگاهش کرد!
اریک دستش رو بین موهای کوتاه و نرم لیام فرو برد و بی مقدمه پرسید : تو واقعا دلت نمیخواد رابطمون بیشتر بشه؟!
لیام چشم از اریک برداشت و به گوشهای زل زد و قاطع جواب داد : نه! ما...
اریک بین حرفش پرید : ما چی لیام؟! لیام تو دیگه کارول رو نداری اینو بفهم! خودت خسته نشدی از این وضع؟!
ل- یه کاریش میکنم!
بی حوصله گفت تا اون پسر رو ساکت کنه!
ا- چیکارش میکنی؟! لیام من هنوزم حاضرم...
لیام اخم ظریفی بین ابروهاش نشوند : بسه! گفتم یه کاریش میکنم! فعلا نمیتونم تصمیم بگیرم!
اریک صورتش رو جمع کرد و آهی کشید : تقصیر منه که هر دفعه به حرفت گوش میدم!
لیام حلقهی دستش رو دور شونهی اریک محکم تر کرد : گفتم بسه! خرابش نکن!
ا- ب منم فکر کن!
لی- باشه فکر میکنم! تمومش میکنی؟!
و منتظر و کلافه به اون پسر زل زد!
این برنامه همیشگی بود...اریک اگه اعصاب خستهش رو به بازی نمیگرفت ، ارضا نمیشد و این عذاب آور بود!
اریک سر تکون داد و دیگه ادامه نداد و با پایان حرف لیام ، بوسهای روی سینهش گذاشت!
لیام چشمهاش رو بست و زمزمه کرد : بخواب!
.
.
با حس درد شدیدی توی سرش ، با نالهی ضعیفی از خواب پرید!چشمهاش رو به اطراف دوخت و چند ثانیهای طول کشید تا بفهمه تو چه وضعیتیه!
از جا پرید و لبهی تخت نشست!
با فشار کف دو دستش روی سرش ، سعی میکرد اون درد شدید رو برای خودش قابل تحمل کنه!
با صدای قژ قژ تخت ، اریک از خواب پرید و به لیام که پشت بهش لبهی تخت نشسته بود ، نگاه کرد!
نیمخیز شد و دستش رو روی شونهی برهنهی لیام گذاشت و پرسید : خوبی؟!
لیام واکنشی نشون نداد و فقط فشار دستش رو بیشتر کرد!
گاهی سردرد های شدیدی داشت اما اون لحظه نمیدونست اون درد از چی نشات میگیره اما هر چی که بود ، حس میکرد داره جونش رو میگیره ، طوری که دلش میخواست همین حالا دست بندازه و تمام محتویات مغزش رو بیرون بکشه تا از اون درد خلاص بشه!
YOU ARE READING
-Wandering [z.m]
Fanfiction- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed]