لیام نگاهی به زین که بازوهاش رو دور تنش پیچیده بود و قطره های درشت عرق روی صورتش خودنمایی میکرد، انداخت: میتونی بلند شی؟! داری تو تب میسوزی احمق!
زین دوباره خودش رو روی کاناپه انداخت و در حالی که نفس نفس میزد، نالید: خوبم که!
لیام پوزخندی زد: کاملا مشخصه!
با طعنه گفت و دستش رو جلو برد و زین رو از جا بلند کرد!
با حس سنگینی اون پسر روی دستاش، اخم هاش رو در هم کشید و صدا زد: ماریا؟!
زن به سرعت خودش رو به لیام رسوند و با دیدن وضعیت مقابلش با ترس پرسید: چیشده آقا؟!
لیام به سمت پله ها رفت: یکم آب سرد بیار!
وارد اتاق زین شد و اون پسر رو روی تخت گذاشت!
ماریا ظرف توی دستش رو روی میز گذاشت و با نگاه ترسیدهش به چهرهی عصبانی لیام نگاه کرد: آقا شما برید! من حواسم بهش هست!
لیام چشم از زین برداشت و سر تکون داد!
لی- فقط حواست باشه نَمیره!
گفت و از اتاق خارج شد!
وارد اتاق خودش شد و همزمان تیشرتش رو از تنش بیرون کشید!
با کلافگی دستی به صورتش کشید و کنار میزش زانو زد!
اولین کشو رو باز کرد و با کمی گشتن داخلش، دستش به ورقهی آلومینیومی قرص برخورد کرد!
یکی از قرص های روکشدار سبز رنگ رو از جلدش جدا کرد و بدون آب قرص رو از گلوش پایین فرستاد و چند ثانیهای سرش رو به لبهی میز تکیه داد!
اتفاقاتی که از صبح افتاده بود، باعث سردرد شدیدی شده بود و هر لحظه بی حوصله و کلافهترش میکرد!
با کمی مکث از جا بلند شد و سویشرت مشکی رنگش که روی تخت افتاده بود رو پوشید!
جلوی آینه ایستاد و به چهرهی بی حسش نگاهی انداخت!
مدت زیادی بود که همه چیز به هم گره خورده بود!
انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا اوضاعش رو بهم بریزن!
با لیام مرتب و سرزندهی سالها قبلش، فاصلهی زیادی پیدا کرده بود و هر بار که به عقب برمیگشت، به دلایل مبهم و نامعلوم همیشگیش برمیخورد!
به تقویم روی میز نگاهی انداخت!
فقط دو روز تا ملاقات با هلن مونده بود!
احتمالا این بار با داروهای جدیدتری رو به رو میشد!
نیشخندی زد و سعی کرد واکنش هلن رو وقتی منتظره تا از تغییرات مثبت حالش بشنوه، حدس بزنه!
اون زن هربار با اوضاع و احوال یکسان و شبیه به قبلی رو به رو میشد!
سرش رو تکون داد و خواست سمت تختش بره که چشمش به میز کارش خورد!
YOU ARE READING
-Wandering [z.m]
Fanfiction- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed]