20 :

653 132 122
                                    

کتش رو از روی صندلی برداشت ، پوشید و از ماشین پیاده شد!

برخورد بارون روی سرشونه‌هاش رو حس میکرد اما توجهی نشون نداد و سمت مکان مورد نظرش راه افتاد!

در کوتاه فلزی رو هل داد و آهسته جلو رفت!

بارش برف و بارون باعث شده بود زمین گل آلود بشه و قدم هاش رو کند تر برداره!

بالاخره جلوی تکه سنگ مد نظرش ایستاد!

خم شد و دسته گل تو دستش رو روی اسم کارول قرار داد!

دستش رو روی سکوی کوچیک فلزی کشید و روی اون نشست!

روی زانوهاش خم شد و به سنگ مقابلش زل زد!

مدت زیادی طول کشیده بود تا بتونه به اونجا بره!

دلیل تاخیرش رو خودش هم نمیدونست....

ترس از دلتنگی؟! فرار از عذاب وجدان؟!

نمیدونست چه اسمی‌ میتونه روش بزاره وقتی بارها اومدن و سر زدن به کارول رو به تعویق انداخته!

این بار اما تو کلنجار با خودش پیروز شده بود!

کف دست‌هاش رو به هم کشید و به اسم کارول زل زد!

چند لحظه طول کشید تا بالاخره به حرف اومد : کارول؟!

و مکث کرد ، انگار که منتظر پاسخی باشه!

و وقتی کسی جوابش رو نداد ، دوباره لب باز کرد : متاسفم! این چیزی نبود که هیچکدوممون میخواستیم! اینکه...

سکوت کرد و حرفش رو ادامه نداد!

حرف برای گفتن زیاد بود اما حوصله و توان جمله بندی کردن نداشت!

نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد!

مخاطب حرف هاش جوابی بهش نمیداد پس چه دلیلی داشت اون ها رو به زبون بیاره؟!

بدون اینکه نگاهش رو از اون اسم بگیره ، زبونش رو روی لب های خشکش کشید و بی هوا زمزمه کرد : کارول؟! تو از من ناراحتی؟!

دوباره کمی مکث کرد و بعد با صدای گرفته‌ای به زبون آورد : باور کن هر کاری کردم به خاطر تو بود!

مخاطب حرفش تکه سنگی بود که زیر دونه های بارون لحظه به لحظه خیس تر میشد!

یکی از دست‌ هاش رو زیر چونه‌اش قرار داد : ولی کارول راستشو بخوای ، دلم براش میسوزه! شایدم ترحمه! لویی خیلی سرزنشم میکنه ، اون که جای من نیست بفهمه چه حسی دارم! من کاریش ندارم! فقط میخوام...

نفس عمیقی کشید و ادامه داد : فقط میخوام اونم تنها باشه...همین! مثل من....مثل تو!

از روی سکو بلند شد و کمی نزدیک‌ تر روی زانوش نشست : اون رو بیخیال! دلم واست تنگ شده!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now