جلوی آینه ایستاد و یقهی لباسش رو پایین تر کشید!
جای دست لیام محو تر شده بود و فقط هالهی کمرنگی از اون روی گردنش باقی مونده بود!تو دو روزی که گذشته بود تو هیچکدوم از وعده های غذاییش ، لیام رو ندیده بود اما متوجه ورودش به خونه میشد!
از اتفاق اون شب انقدر ترسیده بود که هر شب با صدای آلارم گوشیش تو ساعت های مختلف بیدار میشد و بعد از مطمئن شدن از سکوت خونه ، دوباره به خواب میرفت!
از اینکه دوباره یه اتفاق مثل اون پیش بیاد و این بار لیام جونش رو بگیره ، میترسوندش!
بی حوصله روی تخت نشسته بود و به کف اتاق زل زده بود و طبق روال هر روز توی افکارش غرق شده بود!کاری نداشت انجام بده و این به شدت کلافهاش میکرد!
حتی بعد از این اتفاقات درس و دانشگاهش رو هم بیخیال شده بود و به وقت دیگهای موکول کرده بود!
هرچند مطمئن نبود دوباره بتونه درسش ادامه بده!
انگار دیگه همه چیزهای خوب دنیا تموم شده بود و چیزی جز غصه و تنهایی براش باقی نمونده بود!
با یادآوری چیزی از جا بلند شد و سویشرت مشکیش رو از چمدون بهم ریختهش بیرون کشید و از اتاق خارج شد!
از پله ها پایین اومد و جلوی در آشپزخونه ایستاد!
تک سرفهای کرد تا زن خدمتکار متوجهش بشه!
زن با دیدن زین که منتظر نگاهش میکرد ، پرسید : چیزی میخوای؟!
ز- نه! میخوام برم تو باغ! اجازه دارم؟!
زن به زین که مظلوم و با صدای آرومی خواستهش رو به زبون آورده بود ، نگاه کرد!
دوست داشت اعتراف کنه دلش کمی به حال اون پسر سوخته... اون سالها بود لیام رو میشناخت... میتونست حدس بزنه چه آدمیه و چه رفتاری با اون پسر داره!
اما کاری از دستش برنمیاومد!
سرش رو تکون داد و به در انتهای آشپزخونه اشاره کرد : هم از اینجا میتونی بری هم از در اصلی..ولی مواظب باش دو تا سگ بیرونه!
زین از اینکه حداقل اجازه توی باغ رفتن رو داره ، لبخندی زد و با تشکر سرسری از سالن خارج شد!
کتونیهاش رو پوشید و پا روی سنگفرش گذاشت!
هوا به نسبت روزهای گذشته بهتر بود اما هنوز سوز سرما حس میشد!
مسیر سنگی حیاط رو ادامه داد و با دور زدن ساختمون به باغ پشتی رفت!به خاطر زمستون و سرما درختای اون قسمت خشک شده بود و روی زمین پر از برگ و شاخ درخت بود طوری که از زیر پاش صدای خشخششون رو میشنید!
YOU ARE READING
-Wandering [z.m]
Fanfiction- "اجبار" فقط وقتی خوبه که باعث شه عاشقت بشم..! [completed]