-Wandering [z.m]

14 :

چند روزی میشد که خبری از لیام نبود!

درست فردای همون روزی که باهاش بحث کرده بود ، رفته بود تا دفترش رو پس بگیره اما با در قفل شده‌ی اتاق روبرو شده بود!

اول فکر کرده بود شاید به خاطر فضولی زین در رو قفل کرده اما وقتی زن خدمتکار دفتر و مدادش رو به دستش داد بهش گفته بود که لیام چند روزی مسافرته و وسایل زین رو به اون سپرده تا بهش بده!

تو چند روز گذشته صبح ها به باغ رفته بود و نقاشی کشیده بود و تمام عصر هارو توی تراس به خیابون چشم دوخته بود!

روز اولی که پا توی اون خونه گذاشته بود تصور چیزی بدتر از وضع رو داشت!

انتظار اینکه لیام به هوای انتقام هر روز کتکش بزنه و غذایی برای خوردن بهش نده و حالا صادقانه باید اعتراف میکرد اونجا با تصوراتش فرق میکرد!

هر چند رفتار لیام بهتر از تصوراتش هم نبود!

درسته که طعنه‌ها و پوزخندهای مسخره‌ش اذیتش میکرد اما حداقل کتک نمیخورد!

با تصور لیام که کمربندش رو دور دستش پیچیده و با نعره اون رو به تن زین میکوبه لرزید و سرش رو تکون داد و به فکر مزخرفش خندید!

با صدای ماریا، خدمتکار خونه که برای ناهار صداش میزد دست از کشیدن برداشت و بعد از جمع کردن وسایلش داخل خونه برگشت!
.
.
یک ساعتی میشد که توی پذیرایی نشسته بود و به تلویزیون زل زده بود!

ظاهرا نگاهش به تلویزیون بود اما تمام مدت فکرش مشغول چیزی بود که چند دقیقه‌ای میشد به ذهنش خطور کرده بود!

نمیدونست اینکار درسته یا نه اما دلش میخواست از این فرصت پیش اومده استفاده کنه!

اجازه نداد فکر کردن زیاد ، مانعش بشه پس به سمت اتاقش دوید تا تصمیمش رو عملی کنه!

رو تختش نشسته بود و با استرس پاش رو تکون میداد!
دستش رو روی شماره موردنظرش توی گوشی کشید و منتظر جواب موند!

- بله؟!

صداش رو صاف کرد : های مستر روبرت! روز بخیر! من زینم‌...زین مالیک! شما وکیل پرونده‌ی من و دوستم بودید از طرف دادگاه...راستش من...

روبرت با خنده بین حرفش پرید : نفس بکش مرد جوان! متوجه شدم کی هستی! مشکلی پیش اومده؟!

بزاقش رو قورت داد و گوشیش رو بین دستاش جابه‌جا کرد : راستش من یه مشکلی دارم که نمیتونم  تا آخر هفته منتظر بمونم! میخوام امروز یا فردا بتونم مایک رو ملاقات کنم! ممکنه شما کمکم کنین؟!

روبرت با چند ثانیه مکث جوابش رو داد : امروز که دیگه نمیشه!

نفسش رو بیرون فرستاد و پرسید : فردا چی؟! لطفا!