34 :

521 144 50
                                    

با چند قدم بلند از پله ها پایین رفت و از ساختمون خارج شد.

مشتاق بود بدونه این آدمی که اومده جلوی خونه‌ش و عصبانی هم هست، کیه؟!

مسیر سنگ‌ فرش حیاط رو طی کرد و هر چقدر جلوتر می‌رفت، تصویر مرد مقابلش جلوی چشم‌هاش واضح‌تر میشد...

ابروهاش رو درهم کشید...

صحنه هایی که جلوی چشم هاش زنده شد، اونقدر واقعی به نظر میرسید که چند لحظه ایستاد و سرش رو به طرفین تکون داد...

با ایستادنش ماریا آهسته پرسید: چیزی شده آقا؟! میشناسیدش؟!

لیام بدون اینکه نگاهش رو از مرد روبروییش بگیره، ماریا رو مخاطب قرار داد: برگرد داخل! به زینم اجازه نده بیاد بیرون!

م- میدونید کیه؟!

لیام با تشر جواب داد: کاری که میگم بکن!

ماریا سری تکون داد و با عقب گرد، به داخل ساختمون برگشت...

لیام مسیرش رو ادامه داد و یکی از دست هاش رو توی جیبش فرو برد...

باید تا جایی که میتونست، خودش رو خونسرد و آروم نشون میداد...

آدمی که جلوش ایستاده بود، با توپ پر اومده بود، هر چقدر هم حق با خودش باشه، لیام هیچ ایده‌ای نداشت، مرد عصبانی روبروش، قراره چی بگه یا چه کاری انجام بده...

سعی کرد جمله‌ های توی ذهنش رو مرتب کنه اما دستی که به زور جلوی مشت شدنش رو توی جیب شلوارش گرفته بود، مانع از تمرکز کردنش میشد...

مقابل مایک ایستاد و با لحن بی تفاوتی پرسید: اینجا چی میخوای؟!

و قبل از اینکه مایک جوابی بهش بده، ادامه داد: ظاهرا خیلی بهت خوش گذشته اون تو که حالا اومدی تمدیدش کنی!

مایک قدمی جلو رفت و به لیام نزدیک شد؛

بی توجه به حرف های طعنه‌ دار لیام، پرسید: زین کجاست؟!

و گردن کشید تا از پشت سر لیام به حیاط عمارت نگاه کنه...

لیام دست آزادش رو به در آهنی حیاط تکیه داد تا مانعش بشه : پرسیدم اینجا چی میخوای؟!

مایک نگاه خشمگینش رو به چشم‌ های لیام دوخت: منم پرسیدم زین کجاست؟!

و همونطور که از خشم، نفس نفس میزد، با صدایی که هر لحظه بلندتر میشد، داد زد: زین!

لیام با عصبانیت، کف دستش رو به سینه‌ی اون پسر کوبید و مایک به خاطر اون ضربه چند قدمی عقب رفت...

لی- صداتو بِبُر! اومدی اینجا دنبال دوست پسرت؟! برو بگرد ببین کجا جاش گذاشتی!

شاید عصبانی بود اما عصبانیتش مانع از پوزخند زدنش به اون مرد نمیشد...

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now