39 :

487 128 57
                                    


نگاهی به چهره‌ی جدی اما بی‌حوصله‌ش توی آینه انداخت و از آسانسور پیاده شد...

منشی جدیدی که به لطف لویی استخدام شده بود، با دیدنش جلو اومد و همینطور که کت و کیفش رو از دستش می‌گرفت، شروع به صحبت کرد:
صبح بخیر آقای پین! امروز دوتا جلسه دارید.. اولیش بیست دقیقه دیگه با هیئت مدیره‌س و دومی بعد از ناهار با نماینده یکی از ساختمون‌ها! برای صبحانه چی میل دارین؟!

پرسید و همونطور منتظر به لیام خیره شد..

لیام کلافه از پرحرفی دختر و در جواب برنامه‌ی سنگینش سر تکون داد: فقط یه لیوان قهوه!
و بی حرف اضافه‌ای وارد اتاقش شد..

پشت میزش نشست و به رسم عادت همیشگیش دست هاش رو توی هم قفل کرد و سرش رو روی دستاش گذاشت..

طبق برنامه‌ای که از قبل برای خودش چیده بود، امروز باید به دیدن کارول میرفت!  مدت‌ها بود که اون زن رو فراموش کرده بود! شاید دقیقا از وقتی دوباره خونش خلوت و ساکت شده بود... مثل تموم روزهای گذشته! مثل تموم وقت هایی که هیچ دل‌مشغولی یا سرگرمی‌ای نداشت!

چونه‌ش‌رو روی دستش گذاشت و به تقویم روی میز نگاه کرد وهمینط‌ور که زیر لب میشمرد، نوک انگشت‌هاش رو روی عددهای متوالی کشید و ورق زد! به همین زودی شش ماه گذشته بود!

عدد یک روی جلد سفید تقویم بهش دهن کجی میکرد!

اولین روز از ماه جدید... لازم بود تا ملاقاتش با هلن رو فیکس کنه!

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید اما قبل از اینکه دستش اسم هلن رو لمس کنه، در اتاق به ضرب باز شد و بلافاصله صدای لیام بالا رفت: لویی!

لویی سرش رو داخل اتاق برد و خندید: اوه! صبح بخیر لیام وحشی پین!
چه خبر؟!

لیام با عصبانیت نگاهش کرد: از دیروز تا حالا هیچ خبر خاصی نشده تا بهت بگم!

لو- میدونم! اصلا مگه تو از اون قصرت بیرون میری تا خبر جدید بهت برسه؟!

لیام چشماش رو چرخوند: کارتو بگو! وگرنه برو بیرون که خیلی کار دارم!

لو- یادم رفت چی میخواستم بگم! ولی محض اطلاعت همین الان یه جلسه مهم داریم که نمیتونی مثل قبلیا بپیچونی! پاشو بیا!

لیام به ساعت مچیش نگاهی انداخت! چند دقیقه‌ای از تایم مقرر شده گذشته بود!

از جا بلند شد و بیخیال صحبت با هلن شد!

جلوی آینه قدی گوشه‌ی اتاق ایستاد و دستی به موهای مرتبش کشید!

در حالی که تک دکمه‌ی کتش رو می‌بست، رو به لویی پرسید: چطورم؟!

لویی انگشت اشاره و شصتش رو به بهم چسبوند: به جز اخلاق مزخرفت، بقیه چیزات خوبه!

لیام از آینه دل کند و یکی از دستاش رو توی جیبش فرو برد و سمت لویی رفت: بالاخره کارمندام باید یه حسابی ازم ببرن!

-Wandering [z.m]Where stories live. Discover now