از شدت درد زیاد از خواب بیدار شدم ...
چند لحظه طول کشید تا یادم بیاد که کجا هستم ...
اروم خودمو کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم ... یه لیوان اب روی پاتختی کنارم بود ولی قرصی که شیومین قولشو داده بود نبود ...
لیوان اب و برداشتم و مقداری ازش خوردم...
سرم به شدت تیر میکشید و هر لحظه احساس میکردم میخواد منفجر بشه ... نکنه قرصه بود و من نمیدیدمش ؟
نور زیادی تو اتاق نبود تا بتونم همه چیز و واضح ببینم دستشمو روی میز کشیدم ...ولی نه ...انگار واقعا نبود ...
-چیزی میخوای؟
از ترس تکونی خوردم ... دنبال منبع صدا گشتم ...
تازه متوجه شدم روی تختی که اونور اتاق بود یه نفر دراز کشیده بود ولی صورتش مشخص نبود ...
از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد ...حاال صورتشو واضح میتونستم ببینم
" لی "
-ببخشید... فقط سرم درد گرفته بود و دنبال مسکن میگشتم
بدون حرف از اتاق خارج شد ...
بعد از چند دقیقه برگشت ...
-لامپو روشن نکنم ؟
_نه ...نه نیازی نیست
و بسته ی قرص و ازش گرفتم
-ببخشید بد خواب شدی ...
پایین تختم نشست ...
-خوابم عمیق نبود ... اب داری ؟
بله ای گفتم و قرص و تو دهنم گذاشتم ...
مقداری اب خوردم و لیوان و دوباره روی پاتختی گذاشتم ...
-ببخشید ساعت چنده ؟
به ساعت مچیش نگاه کرد ...
-سه و ده دقیقه...
شرمندگی از تمام وجودم میریخت ... هر چقدر هم انکار میکرد ولی منم
دوست نداشتم کسی از خواب بیدارم کنه ...
-من متاسفم...
-نیل انقدر تعارف نکن ...
با تعجب بهش نگاه کردم ... تعجبم دو علت داشت اول اینکه از صداش
انگار داشت ارامش میریخت و علت دومم این بود که فکر نمیکردم اسممو بدونه ...
-اسم منو میدونی ؟
لبخندی بهم زد ...
_تو این خونه همه میشناسنت ...
حرفی نزدم که ادامه داد ...
-واقعا فکر کردی بکهیون ازت پیش ما حرفی نزده ؟
با شنیدن اسم بکهیون سرمو پایین انداختم ...
-میدونم ناراحتی ...ولی لطفا ...
-من ...من حس میکنم بازی خوردم ...
بغض کوچیکی توی گلوم بود که هر لحظه داشت بزرگ تر میشد...
-حق داری ازش ناراحت باشی ...من نمیگم ناراحت نباش ...ولی بدون که خواسته تو رو ناراحت نکرده ... اگر بدونی با چه ذوقی از تو تعریف میکرد ... خوشحال بود که یه دوست ایرانی گیر اورده...بکهیون یکم
عجوله ... اولین دیدارتون برحسب یه اتفاق بود ولی بعدیشو خود بکهیون خواست که بیاد ...
اشک سمجی که باالخره از گوشه چشمم راهشو گیدا کرده بود پس زدم و خندیدم ...
-باورم نمیشه ...
منتظر بهم نگاه کرد ...
-که ساعت سه صبح دارم با تو صحبت میکنم ... عجیب تر از اینکه با اکسو دارم تو خونه نفس میکشم ...احتمالا اگه همچین چیزیو بهم قبال
میگفتن حتما بهشون میخندیدم ...
لی دستشو روی دستم گذاشت ...
-اینکه پیش مایی چیز عجیبی نیست چون بکهیون انقدر ازت گفته که من حس میکنم یه ایدل و دیدم ...
چجوری بهش میگفتم حتی این عجیب تره که لی اکسو داره باهام شوخی میکنه ...
*****************
دی او صبح زودتر از همه بیدار شد و به آشپزخونه رفت ...
با تاسف به اثار سوختگی نگاه کرد ...دیوار ها کاملا سیاه شده و دوده همه جا گرفته بود ... قطعا اینجا نیاز به رنگ دوباره داشت ...همینطور گاز جدید ...
اول از همه یه کیسه ی مشکی برداشت و هر چیزی که سوخته بود یا به درد نمیخورد و ریخت توش...در صدرشم ماهیتابه ای بود که نابود شده بود ...
کیسه اشغال ها و از دری که به باغ راه داشت بیرون گذاشت... پرده ی نصفه هم با یه حرکت کند و انداخت بیرون ...پرده هم میخواست این اشپزخونه ...
گاز دو شعله ی برقی و از بالای کمد در اورد و به برق زدش ... اصلا از اول باید از همین استفاده میکرد ...احمقی به خودش گفت و قابلمه ی بزرگی و برداشت و پر اب کرد ...
گوجه و کرفس و پیازی که از یخچال در اورده بود تند تند رو تخته خرد کرد و از تخته هلشون داد تو قابلمه ...
میخواست ادویه ها خودشم اضافه کنه که فکر کرد شاید با ذائقه نیل نخونه برای همین به نمک و فلفل بسنده کرد ...
بعد از بار گذاشتن سوپ طی و خیس کرد و شروع به کشیدن زمین کرد .
زیر لب با خودش غر غر میکرد طی میکشید ... در اخر هم بعد از ریختن اب و سیاهی که هنوزم روی زمین مونده بود طی و پرت کرد کنار ...
-به درک که پاک نمیشی ...
***********
دلش میخواست بیشتر بخوابه ولی خورشید کوتاه نمیومد ... یه جوری تخم
چشمش و نشونه گرفته بود که لی فکر میکرد طبق برنامه ریزیه...
کلافه نشست روی تخت ...
اتاقش هیچوقت انقدر نور نداشت که ...
به سختی چشماش و باز کرد و به دور و برش نگاه کرد ... تازه یادش افتاد این اتاقی که از هر ورش یه نور کوفتی میزنه بیرون اتاق چن و شیومینه...
دختره کجا بود ؟روی تخت نبود ... یعنی کجا رفته اول صبحی ؟از جاش که بلند شد در دستشویی باز شد ...
نیل با دیدنش لبخندی زد ...
_سلام صبح بخیر ...
چتریاش بخاطر پانسمان نمیتونست روی پیشونیش بخوابه و همین قیافشو بانمک تر کرده بود
نیل خیلی وقت نبود که بیدار شده بود و اولین کاری که به محض بیدار شدنش انجام داده بود باز شدن دهن و چشماش از شدت شوک بود ...
انتظار داشت همه ی اتفاقات دیشب خواب باشه ولی خب ... خوشبختانه یا متاسفانه نبود ...
جیغی که از ذوق میخواست بزنه و تو گلوش خفه کرد و خودشو پرت کرد تو دستشویی...
لی با لبخند جوابشو داد...
-صبح توام بخیر ...
"چقد قیافه ی خواب الودش کیوته "
این فکری بود که از ذهن نیل گذشت ...
-میخوای بری پایین ؟
-اممم ... میشه با هم بریم ؟
خجالت میکشید به همشون یه دفعه رو به رو بشه ... حس میکرد بودن لی کنارش بهتره ...
-پس یکم منتظر من بمون تا صورتمو بشورم ...
باشه ای گفت و روی تخت نشست ...
به شدت گشنش بود و دلش داشت ضعف میرفت ...دیشبم که تا رفت غذا بخوره اون اتفاق افتاد ...
خودش میدونست که چه اتفاق های بدتری میتونست براش بیوفته ولی شانس باهاش یار بود که بدون اینکه پاش به بیمارستان بکشه بهوش اومد...
با اومدن لی از جاش بلند شد ...
صورتش خیس بود ... چند تا دستمال کاغذی برداشت و صورتشو خشک کرد ...
به حرف اومدم ...
-من چی صدات کنم ؟
دستمال و پرت کرد تو سطل ...
-با من راحت باش نیل ... همون لی صدام کنی کافیه ...
نفسو با اسودگی دادم بیرون که از چشمش دور نموند ...
خنده ای کردم ...
-ببخشید یکم رسمی برخورد کردن برام سخته ...
-ما هم هممون همینطوریم ... بریم که دی او سوپشو مشخص نیست از کی برات درست کرده ...
با ذوق دنبالش راه افتادم ...
YOU ARE READING
Foreign love
Fanfiction♡ ғoreιɢɴ love ♡ ◾ wrιтer : ɴυѕнιɴ ◾ ɢeɴre : roмαɴce | drαм | coмedy ◾ خلاصه نیل برای ادامه ی درس کشور کره و انتخاب میکنه ولی هیچوقت فکرشم نمیتونست بکنه که قراره با اکسو همسایه بشه ...