دستش رو بالا آورد و حلقه ی خودش رو که نسخه ی کاملا سالم و شبیه حلقه ی سوخته ی بکهیون بود رو نشون داد:
-این حلقه ی سوخته تنها دو نسخه تو کل دنیا داره که اون یکیش هم دست منه!
تهیونگ نگاه نگرانش سمت افسر جدید بود...به شدت رنگ پریده به نظر می رسید...
حسش رو درک می کرد...حس از دست دادن بهترین رفیقت می تونست جزو دردناکترین درد ها باشه!
تهیونگ خوب میدونست چه دردی رو متحمله...
به آرومی بازوی پسرک رو گرفت و از صحنه بیرون کشید:
-بهتره یکم استراحت کنی...این طوری نمی تونی پرونده رو حل کنی!
نگاه سردش بالا اومد و گفت:
-باید اون آدم هايي رو که همچین بلایی سرش آوردن پیدا کنم...نمی زارم دیگه حتی آب خنک از گلوشون پایین بره...
شونه های پسرک رو تو دستاش گرفت و با مهربوني گفت:
-آره... تو همه ی این کارا رو می کنی به شرطی که حواست به خودت باشه...پس یکم استراحت کن...بعد از دعوايي كه با دوتا تازه وارد ها داشت و اتمام تايم كلاساي دانشگاهش همون طور كه شب قبل بهش دستور داده شده بود ، بايد مي رفت خونه...
خونه كه نه بهتر بود میگفت جهنم!
اون مرد ميدونست كه از نشستن كنارشون اونم دور يه سفره متنفره ولی با این حال ، بهش دستور داده بود که انجامش بده!
از ١٨ سالگي مستقل شده بود...
استقلالی که...به اجبار بود...اجباری از روی خواستن و راهی برای ازادی بیشتر...
خوب اون دوران رو به ياد داشت...ميشد گفت همون موقع بود که تمام سختي و شكنجه هاي زندگيش شروع شد...
پدرش يه مرد درجه دار و متكبر بود...نه تنها دست محبت به سرش نكشيده بود بلكه تمام سختي هاي نفس گيري كه سراغش میومدن و تبدیل به طنابی محکم دور گردنش میشدن تا اجازه نفس کشیدن رو بهش نده ؛ همه زير سر اون مرد بود...
مردی که ادعای پدر بودن رو میکرد..
دليل بودن تو اون دانشگاه كوفتي ، تعليم توسط استاد برگزیده ارتشي..هوانگ و استاد هايي كه هيچ تفاوتي با اون مردك حیوون صفت نداشتن....همشون زير سر مرد به اصطلاح پدرش بود...
نفسش رو عميق بيرون فرستاد و رو به ژان كه بند كفشش رو مي بست تا آماده ي رفتن به خونه بشه با لحنی کلافه و اروم گفت:
-مواظب خودت باش پسر ...تا من بيام بلايي سر خونم نياريا!
پوزخندي به رفيق بزرگترش زد و بعد از مطمئن شدن از محكم بودن بند كفشش بلند شد و با انرژی گفت:
-نگران نباش تا اون موقع كه تو بياي قول ميدم سعی کنم فقط يدونه نوشابه انرژي زا بخورم...
قبل از اينكه ضربه ي سنگین دست لوهان با سرش بر خورد كنه با خنده ي بلندي خودش رو عقب كشيد و با خنده گفت:
-باشه باشه آروم باش....قبلش ميرم يه سر به كار پاره وقتم بزنم بعدش هم از اونجا ميرم خونه...تا برسي هم يه دستي به روي اتاقا ميكشم نگران نباش.
نگاه متشكرش رو به ژان داد و دو سيم هدفونش رو از داخل جيبش بيرون كشيد و درحالي كه تو گوش هاش میزاشتشون جدی گفت:
-تو راه مواظب خودت باش ... نمیخوام تنهایی بگیرن کتکت بزنن!
نيشخند محوی زد و سري به نشونه تاييد تكون داد ، پشتش رو به لوهان كرد و با دستش بای بای کنان ازش دور شد.
نگاه خيره اش تا ژان از ديد رأسش خارج بشه رو پسر کوچیک تر بود و به اتفاقات امروزش فکر میکرد...
پلكي زد و در حالي كه همچنان ذهنش درگير اتفاقات امروز و رفيق شيطونش بكهيون بود ، آهنگي رو پلي كرد و تصمیم گرفت تا خونه بدوعه...
كاي رفته بود تا دنبال بكهيون بگرده...هرچند هر سه خوب ميدونستن بي فايده اس...اگر بلايي سرش مي آوردن تا وقتي خودشون نخوان نه تنها ولش نمیکردن...بلکه اینا هم هر قدر زور میزدن...تیرشون به سنگ میخورد!
سرعت قدم هاش رو بيشتر كرد و قبل از اينكه چراغ عابر قرمز بشه با سرعت زيادي ازش گذشت و سمت ديگه ي خيابون رفت...
فاصله ي عمارت بزرگشون با دانشگاه شايد چیزی حدود 4 کیلومتر...وحتی بیشتر!
ولی از خودش مطمئن بود که با سرعت و قدرتي كه داشت مي تونست صرف ٥٠ تا ٦٠ دقيقه به مقصد برسه...
البته اين در صورتي بود كه توقفي نمي كرد و بيشترين فشار رو به خودش و عضلاتش وارد مي كرد...
حين دويدن دائما به مكالمه اي كه با سهون داشت فكر مي كرد...
"غير ممكني وجود نداره...غير ممكن هارو ما ميسازيم..."
چه طور غير ممكن ها رو ممكن ميكرد؟!
چه طور به اون پسر كه هنوز دو روز بيشتر از اومدنش نمي گذشت و تو همين مدت كوتاه تونسته بود ذهنش رو درگير كنه اعتماد مي كرد؟!
میتونست دوستی ای خارج از محدوده و مرز هایی که خواه ناخواه تو ذهنش ... تو تار و پود باور ها و عقاید و قانون هاش ، ریشه زده بود رو بشکونه؟...
لوهان خيلي قوي بود اما نه در مقابل گردن كلفت هاي زندگيش...
بار ها تلاش كرده بود و هر بار با ترفند هاي خاصي زمين زده بودنش...
هر باز با زخم جدیدی ، تلاشش شکست خورده بود...
نه تنها اون...بلکه بقیه دوستاش هم ، درست همین شرایط رو داشتند.
وقتي حرف از گردن كلفت هاي زندگيش ، وسط ميومد ؛ لوهان موش كوچولويي بيش نبود...
سر دسته ي كله گنده ها ، پدر بي رحمش بود...
چه گناهی تو زندگی قبلیشون مرتکب شده بودند که الان گیر همچین ادمایی افتاده بودن؟....
شك داشت ميشد به اون آدم پدر گفت يا نه؟
اون مرد قصابي بود كه سر گوسفند ها رو با بي رحمي زير چاقوي تيز و برنده ي قصابي ذره ذره...اروم اروم...قطع مي كرد...
تا بره ي زیر دستش...بیشترین زجر رو متحمل شه...
بي توجه به اينكه پوست گردنشون با چه درد وحشتناكي توسط تيغه ي چاقو دريده ميشه و خون بي ارزششون جاري ميشه كف كشتارگاه...
و در آخر گوسفند بيچاره ذره ذره با زجر به خاطر از دست دادن خون مي مرد...
كي وقت اين ميرسيد تا آدم هاي ضعيف حقشون رو بگيرن؟!
بی اختیار پوزخندی زد.
ضعیف؟
تو جایی بین مرز قوی بودن مطلق و ضعیف بودن مطلق زندونی شده بود...
كي ميشد بي عدالتي اي كه زندگي همشون رو در بر گرفته بود به عدالت تبديل شه؟
عدالتی که اوه سهون ازش حرف میزد...پس کی قرار بود خودش رو به زندگی اینا نشون بده؟
ناجي اونها كي مي تونست باشه؟
اصلا ناجی ای وجود داشت؟...
یا ناجیشون خیلی قبل تر ها...توسط پدرانشون به سیخ کشیده شده بود؟
اين سوال ها مدام تو ذهنش تكرار ميشد و فقط يك تصوير بود كه جدیدا جلو چشم هاش ترسيم ميشد...
اوه سهون!
رقيبي كه با ورودش به زندگي طاقت فرساي لوهان و بقيه طوفان بزرگي رو همین اول راه ايجاد كرده بود!
برادران اوه...میخواستن چه بلایی سر برادرای قسم خورده بیارن؟
"شايد چون تونستم غير ممكن رو ممكن كنم!"
منظورش از این حرفش چی بود؟
چه طور تونسته بود!
مگه اون پسر چه سختي اي چشيده بود تا در آخر تغييرش داده بود و بهش این جرئت رو میداد که جلوی لوهان...جلوی چشمایی که چیزی جز سرمای کشنده از خودشون نمیديدن ، با اطمینان کلامش رو به زبون بیاره؟!
بي عدالتي زندگي اوه سهون مي تونست با بي عدالتي زندگي شيو لوهان برابري كنه؟
به حدي ذهنش درگير بود كه موتوري رو كه با سرعت زيادي از رو به رو ، بهش نزدیک و نزدیک تر میشد رو نميديد!
با به ياد آوردن چشم هاي سهون كه به حس عجیب و ناشناخته ای اغشته شده بود ، انگار که از خواب بیدار شده باشه ، سرش رو بلند كرد و قبل از اينكه موتور باهاش برخورد كنه خودش رو به طرف ديگه اي پرت كرد...
هين اين كار محكم زمين خورد و كتف آسيب ديده اش كه اثري از دعواي خيابوني دو شب پيش بود ، تير دردناك و خطرناکی كشيد...
براي لحظه اي ذهنش خالي از هر چيزي شد و نفس تو سينه اش گير كرد!
درد...تنها چیزی که میتونست ذهنش رو از هر چیزی خالی کنه...
شاید بخاطر همین بود که برخلاف بقیه...بجای فرار از درد...هر لحظه بیشتر و بیشتر به وسطش حجوم میبرد.
مطمئن بود اسيب ديدگي كتفش بدتر از اون چيزيه كه فكرش رو ميکنه...
وقتی به خودش اومد که ذهنش درد رو پس زد و هوشیار و هوشیار تر شد ، جمعیتی رو دید که با نگرانی دورش کرده بودن.
لبخند محوی روی صورتش نشست.
هنوز ادم هایی بودن که نمرده بودن...شاید برای همین بود که سهون از ممکن کردن غیر ممکن ها حرف میزد...
با كمك جمعيتي كه با نگراني احاطه اش كرده بودن بلند شد...
تشکری کرد و روی جدول کنار خیابون نشست.
چند دقیقه بعد ، بعد از اينكه تونست اخم هاش رو كه از شدت درد تو هم رفته بودن باز كنه ،بلند شد و دستي به لباس خاكي و شلوار پاره اش كشيد...
نگاهي به ساعتش انداخت...
نبايد دير مي كرد...
تا همین الانش هم ، زیادی دیر کرده بود...
STAI LEGGENDO
Fight with me
Fanfiction☁️┤#Fight_with_me├☁️ ┆┆ ┆ ⋆ ⋆ -Nᴀᴍᴇ: با من بجنگ -Gᴇɴʀᴇ: رمنس،غمگين،ورزشي،اكشن،مافيايي،اسمات -Wʀɪᴛᴇʀs: #Ligelta , #Dark_Terry ⤏Wʀɪᴛᴇʀs ID: @Ligelta , @Dark_Terry -Cᴏᴜᴘʟᴇs: هونهان،چانبك،ييژان،كايسو،كريسهو،تهكوك -Aʙᴏᴜᴛ: زندگي از ديد سهون جنگي بي ع...