نگران نگاهي به علائم جسم روي تخت انداخت و بعد از تزريق دوز زيادي ارام بخش به سرم ، جسم روي تخت رو تو دنياي كابوس هاش تنها گذاشت...
نا خوداگاه ذهنش سمت اتفاقات گذشته رفت...
وقتي شبِ انفجار از از روي كنجكاوي و حس شیشمش سمت پاركينگ سوخته قدم تند مي كرد فكرش رو نمي كرد اولین اشناییش با پسر بیجون روی تخت ، یه همچین جایی باشه!
شايد اگر اون شب سر از اون پاركينگ در نمي آورد ؛ تو اتیش سوخته بود...
ميشد گفت شانس در خونه پسره رو زده بود؟
وقتي كه از بين اتيش نجاتش داد از همون صورت نیمه سوخته که هیچی از گوشتش نمونده بود و تا حدودی...شاید میشد استخون بعضی قسمت هارو دید ، متوجه زیبایی زیاد پسره شد...
دنيا زيادي بي عدالت نشده بود؟
همونطور كه زيبايي رو هديه ميداد با بي رحمي تمام هم پسش مي گرفت...
هيچ شناختي نداشت...
حتي اسمش رو هم نميدونست ، اما شيومين اول و اخر هرچی نباشه...یه دكتر بود...
وظیفه یه دکتر همین نبود؟
نجات جون ادما؟
چه يه خلافكار باشه چه يه فرد معمولي...؛ بايد نجاتش ميداد...
برای همین از اتیش بیرونش کشید...
چند شب بالای سرش بي خوابي کشیده بود تا حالش بهتر شه...
با این که هیچ امیدی به زنده موندنش نداشت... کمکش کرد...
تو تمام اين مدت كم ، حس عجيبي نسبت به دوست جديدش ناشناخته اش پيدا كرده بود!
اون شخص...
عجيب بود؟
اون شب ترسید...شاید برای اولین بار توی سه دهه از زندگیش!
ترسی که هیچ اجازه ای نمیداد تا بتونه کاری رو انجام بده...چیزی که باعث شد تا ذهن و قلبش به فریز شدگی برسه!
وقتي از شدت اضطراب با دست هاي لرزون شماره اورژانس رو ميگرفت انتظار گرفته شدن مچ دستش رو نداشت...
اون پسر با التماس ازش خواسته بود تا با كسي تماس نگيره و اخرش...جسم بي جونش توی بغلش فرو ریخته بود...
هرچند با نبردن يه بيمار اورژانسي سوختگي رو به بيمارستان مخالف بود اما سعي كرد كمي عجيب فكر كنه...
درست مثل خواسته ي پسرك عمل كرد و به لطف چان تونست بيارتش تو اين ويلا و امكانات نگهداري ازش رو تهيه كنه!
هرچند ترس عجيبي كه تا فرداش يقه اش رو گرفته بود با شنیدن خبر ...شدید تر شد...
اون پسر ادم مهمي بود و اينكه جزو دانشجو هاي دانشگاه منتخب ملي بود همه چيز رو از نظر شيومين پيچيده تر مي كرد!
و حالا كه به شب اتش سوزي برگشته بود و تيكه هاي خطرات رو كنار هم قرار ميداد ، یه علامت سوال بزرگ تو ذهنش ایجاد شده بود...
پسری که از اخبار اسمش رو فهمیده بود ، بكهيون ، چرا اون شب تنها بود؟؟
قطعا خودش نمي تونست پاركينگ به اون بزرگي رو به اتيش بكشه مگه نه؟!
و اگر هم بر فرض مثال اين كار رو مي كرد نبايد خودش اسيب ميديد!
مطمئنا سایه های پشت این ماجرا خیلی تاریک تر از چیزی بودن که شیومین بهش فکر میکرد...
به آرومي از پله هايي كه به سمت طبقه ي پايين كشيده ميشد پايين رفت و با گردش نگاهش دنبال رفيق بلند قدش گشت...
طبق انتظارش درحالي كه ليوان ويسكي تو دست داشت به كاناپه ي قرمز رنگ مخملي تكيه داده بود...
موهاي سيلور رنگش به صورت به هم ريخته اي تو چشم هاش پخش شده و يقه ي باز پيرهن سفيدش سينه ي عضله ايش رو با همه سخاوتمندی ای که داشت به نمايش گذاشته بود...
با كمي دقت متوجه فشار زيادي كه به ليوان تو دستش وارد مي كرد و قرمزي خوني كه پانسمان سفيد رنگ رو به خودش اغشته كرده بود ، شد!
اخمي به ابرو آورد و عصبي سمتش قدم برداشت...
ليوان رو ازش گرفت و محكم روي ميز شيشه اي مقابل كوبيد ؛ عصبی از بین دندون هاش غرید:
-پارك چانيول چه فاکی رو داری ساک میزنی ؟!
نگاه ريلكس چانيول به آرومي بالا اومد و رو اخم هاي شيومين زوم شد ، تک خنده ای کرد و ملایم گفت:
-چي انقدر عصبيت كرده؟!اون پسر نيمه جون؟!
شيومين عصبي دستي تو موهاش كشيد و کلافه كنار چانيول نشست و با کلافگی گفت:
-کم زِر تَفت بده! نه تنها اون بلكه جناب عالي داري اعصاب نداشتمو با دندونات ساک میزنی!
چانيول خنده ي سرمستانه اي كرد و دستش رو دور شونه هاي شيومینی كه حالا كنارش بود انداخت...
نزديك خودش كرد و با شیطنت گفت:
-شیومین ... چند شبِ سکس نداشتی؟!
مشتی که به شکمش خورد باعث پیچیدن صدای قهقه هاش تو ویلا شد.
حرصی رو به چانیول غرید:
-سوراخ کونت انگار دلش برای جر خوردن تنگ شده جناب کینگ پارک!
به محض تموم شدن حرفش ، این بار صدای بلند خنده های هر دوشون بود که تو ویلا میپیچید.
بعد از چند دقیقه ، خنده هاشون اروم و اروم تر شد.
چانیول به ارومی رو به شیومین گفت:
-چی اعصابتو خورد کرده شیومین؟
اهي از نهاد شيومين خارج شد و به دنبالش گفت:
-به نظرت نبايد نجاتش ميدادم؟!به نظر خوب نمي رسه...يعني ميدوني...من...اه نميدونم
چان لبخند معني داري زد و بعد از مكثي با دست ازادش سمت نوشيدني رو ميز خم شد و مقداري ته ليوان خالي ريخت...
بعد از اينكه ليوانی که با مايع زرد رنگ الكل پر شده بود رو دست شيومين داد به آرومي زمزمه كرد:
-نظرت چيه يكم از اين بخوري؟!
شيومين براي اولين بار چشم غره نرفت...
بعد از مكثي كه به خاطر خيره شدنش به ليوان كريستالي بود ليوان رو نزديك لب هاش برد و كمي از اون مايع تلخ مزه رو چشيد...
هرچند اين كارش مصادف شد با رفتن اخم هاش تو هم و خنديدن چانيول به چهره ي بامزه اش...
زیر لب اروم غر غر کرد:
-خوب ميدوني تو عمرم فقط يه بار لب به اين زهرماري زدم...انقدر مسخرم نكن!
چان ابرويي بالا انداخت و بعد از اينكه چند بار سرش رو تكون داد با خنده گفت:
-البته كه ميدونم...دونستش هم عجيبه نه؟!
بعد از مكثي ادامه داد خونسرد گفت:
-ميدوني گه...شايد جاي تو بودم نجاتش ميدادم...اما نيستم...پس دليل نميشه كار اشتباهي كردي...من شاید یکم زیادی با اين دنيا بي رحمم!
خنده ي بلندي كرد و درحالي كه نگاه خيره اش رو گل پژمرده ي داخل گلدون بود ، با نیشخندی گفت:
-از كسي كه هر روز پژمرده تر از هميشه ميشه نجات يه نفر ديگه عجيب نيست؟!فقط مي تونم خلاصش كنم!
به دنبال حرفش باز صدا اه كشيدن شيومين شنيده شد...
معترض رو به شیومینی که هر لحظه بیشتر شبیه گربه های ملوسِ وحشی میشد ، گفت:
-خودت خواستي نظرمو بگم...اصلا ديگه حرف نميزنم!
شيومين طبق معمول با چشم هاي گربه ايش چشم غره اي رفت و زیر لب زمزمه وار گفت:
-به زودي بهوش مياد و مطمئنم نمي خواد كسي از زنده بودنش با خبر شه!
چان پوزخندي زد و بی حس گفت:
-قطعا دوست نداره كسي با اين چهره ببينتش!
شيومين سمتش برگشت و سرش رو به طرفين تكون داد.
-منظورم اين نيست...اين بچه ادم مهميه...اينكه اينطوري تو اتش سوزي بود مطمئنم برنامه ريزي شده بوده...در حقيقت مي خواستن بكشنش!
با اين حرف اخم هاي چان تو هم رفت...مردد پرسيد:
-گفتي تو كدوم پاركينگ اتش سوزي شده بود؟!
YOU ARE READING
Fight with me
Fanfiction☁️┤#Fight_with_me├☁️ ┆┆ ┆ ⋆ ⋆ -Nᴀᴍᴇ: با من بجنگ -Gᴇɴʀᴇ: رمنس،غمگين،ورزشي،اكشن،مافيايي،اسمات -Wʀɪᴛᴇʀs: #Ligelta , #Dark_Terry ⤏Wʀɪᴛᴇʀs ID: @Ligelta , @Dark_Terry -Cᴏᴜᴘʟᴇs: هونهان،چانبك،ييژان،كايسو،كريسهو،تهكوك -Aʙᴏᴜᴛ: زندگي از ديد سهون جنگي بي ع...