بعد از اینکه از اون خونه ی مزخرف بیرون اومد ؛ با اعصاب خط خطیش تصمیم گرفت ، تا خونه رو با اتوبوس بره...بعد از دست به یقه شدن با پدرش ، درد کتف آسیب دیده اش رفته رفته غیر قابل تحمل تر میشد!
وقتی به خونه رسید باید یه دوش آب گرم میگرفت و با زدن کرمی به کتفش یه راست می رفت تو تختش و تا فردا به تن دردمند و ذهن خسته اش استراحت می داد...
اونقدر اسیب دیده بود که فرقی براش نداشت ، چطور دردی بهش وارد میشه...با چیزایی که اوایل دوران دانشجویی بهشون یاد داده بودن ، میدونست که هنوز اوضاعش اونقدری خراب نشده که بخواد بابت دردی که گرفتارش شده ؛ بخواد به بیمارستان مراجعه کنه.
با نشستن رو صندلی اتوبوس حس خوبی تو تک تک عضلاتش پخش شد...
لبخند ملیحی زد و سرش رو به شیشه ی اتوبوس تکیه داد...
خنكي شیشه ؛ سم خنکی بود که تک تک سلول های تبدار بدنش رو تسخیر میکرد...
تسخیر شدنی که براش لذت بخش تر از هر چیزی بود که باعث شکل گرفتن لبخند محوی روی صورتش شد.
می تونست تا رسیدن به خونه یه دل سیر بخوابه ؛ اما با پخش شدن صدای زنگ تلفن همون لبخند کوچیک رو لب هاش هم از بین رفت...
لبخندی که خیلی وقت بود روی صورتش شکل نگرفته بود...
با دیدن اسم مخاطب متعجب تلفن رو جواب داد...
-جانگ کوک؟!
پیچیدن صدای بی حال جانگ کوک باعث شد تا نگران صاف بشینه و از خنکی شیشه دل بکشه...
چه اتفاقی افتاده بود؟!
جانگ کوک کسی نبود که از تلفن زدن خوشش بیاد و حتی مهم ترین و حیاتی ترین حرف هارو هم ، پشت تلفن نمیگفت...
ذهنش کم کم سمت اتفاقات منفی می رفت و حس تاریکی سر تا سر قلب و روحش رو احاطه میکرد...
-خودمم...
صدای بغض دار رفیقش که به خوبی متوجه کنترل کردنش شده بود ، نگران ترش کرد...
مردد پرسید:
-اتفاقی افتاده پسر؟!
با پرسیده شدن سوال از جانب جانگ کوک بدنش یخ زد...
-خبری از بکهیون داری؟!
بکهیون!!یعنی خبر نبودش به گوش جانگ کوک هم رسیده بود؟!
هنوز برنگشته بود؟!
در حالی که نگرانی کل وجودش رو درون خودش بلعیده بود ، بعد از مکثی به آرومی گفت:
-از دیروز هیچ خبری ازش نیست...حتی دانشگاه هم نیومده...گوشیش هم خاموشه..
اخرین جمله ای که گفت ؛ مثل ناقوسی ، بلند تو گوش های لوهان تکرار میشد...
-نیم ساعت دیگه شبکه ی خبر رو ببین...
صدای بوق های پشت سر هم تلفن مثل تیری بود که با هربار شنیدن ، قلبش رو سوراخ می کرد و درد وحشتناکی رو بهش هدیه میداد...
دردی که هر لحظه بیشتر و بیشتر باعث خاموش شدن ذهن و خفه شدن نفسش میشد...
نمی دونست اون نیم ساعتی که جانگ کوک ازش حرف میزد چه طور گذشت...
این همه فشار تو یک روز...زیادی بود...
جوری غرق در افکار و توهمات منفیش شده بود که وقتی به خودش اومد ، در حال دیدن شبکه ی خبر تو تلفنش بود!
صدای اعلامیه عجیبی که نشونه ی خبر فوری بود توجه اش رو جلب کرد و باعث شد صدای گزارشگر توی سرش مثل ناقوس نیمه شب ، زنگ بخوره.
-طبق گزارشاتی که به دستمون رسیده دیشب ساعت 9 انفجار بزرگی در یکی از پارکینگ های غرب پکن رخ داده...طی این اتفاق یک نفر جان باخته و این انفجار تلفات زیادی به بار آورده . خسارت براورد شده برای شرکت اتوبوس رانی...
هر چی گزارشگر می گفت بند بند وجودش درد عجیبی می گرفت...دردی به نام نگرانی ، سردرگمی!
هدف جانگ کوک از اینکه شبکه ی خبر رو ببینه چی بود؟!
-برای کسب اطلاعات بیشتر میریم پیش یکی از گزارشگر هامون که در حال حاضر در مکان حادثه هستن...هوانگ زی تاعو گوشمون با توست...
حالا دوربین تصویر پارکینگ سوخته رو به نمایش گذاشته بود...
ماموران پلیس در حال تحقیق بودن و گزارشگر آماده بود تا صحبت هاش رو شروع کنه...
-طبق گزارشی که دیشب توسط رهگذری به دست آتش نشان ها رسید، متوجه آتش سوزی بزرگ این منطقه شدند و خداروشکر قبل از اینکه شاهد تلفات بیشتری بشیم جلوی اتفاقات ناگوار رو گرفتن...بازرس های صحنه بعد از جست و جو متوجه شدن ، بیون بکهیون دانشجو دانشگاه منتخب ملی و دورگه ی کره ای چینی ، طی این انفجار جان خود را از دست داده است...همچنان تحقیقات ادامه دارد و پلیس دنبال یافتن جوابی برای مرگ دردناک این جوان و تلفات به جای مانده هست...
گوش هاش به طرز عجیبی شروع به سوت کشیدن کرد.
آخرین جملات گزارشگر مدام تو سرش تکرار می شد...
چه طور ممکن بود؟!
حتما اشتباه شده بود...امکان نداشت...نه بکهیون نمی تونست اون شخص مرده باشه!
سریع از روی صندلی اتوبوس بلند شد و بی توجه به نگاه هایی که روش بودن با سرعت زیادی خودش رو به در رسوند...
اتوبوس با سرعت زیادی تو اتوبان در حال حرکت بود و توقفش بین ماشین هایی که با سرعت زیادی درحال حرکت بودن غیرممکن و خیلی خطرناک بود!!
با صدای فریاد بلند لوهان که راننده ی اتوبوس رو مخاطب قرار میداد ، همه ی سر ها سمتش برگشتن و راننده ی بیچاره ترسیده از صدای فریاد لوهان پاش رو محکم روی ترمز قرار داد...
اتوبوس با صدای بدی توقف کرد و به دنبالش ماشین هایی که با سرعت زیاد پشتش در حرکت بودن بوق میزدند ، ترمز میکردن و مسیرشون رو تغییر میدادن تا تصادفی صورت نگیره...
صدای ترمز های پی در پی ... بوی سوختگی ... همشون تک به تک توی سر لوهان درحال پیچیدن بود.
با باز شدن در اتوبوس بی توجه به ناسزا هایی که پشتش گفته میشد با پاهای لرزونش پایین پرید...
به سختی خودش رو به کنار اتوبان رسوند و گاردریل مقابلش رو با دستای لرزونش محکم گرفت تا روی زمین نیوفته!
دلش به هم می خورد و هر آن ممکن بود تا استفراق کنه...
چشم هاش قرمز شده بود و مطمئن بود به خاطر فشار زیادی که امروز متحمل شده ، مویرگ چشماش پاره شدن...
اسم رفیق شیطونش رو مدام زمزمه می کرد و زبونش از چیزی که شنیده و دیده بود قفل شده بود!!!
با خودش زیر لب هیستریک زمزمه می کرد:
-نه نه ... این ممکن نیست لوهان...از شوک بیا بیرون...باید تمر کز کنی...باید تمرکز کنی..بک زندس...اون توله نمرده...اروم باش...زندس...نمیکشنش...اینقدر بیرحم نیستن...بک نسوخته...بک نمرده...
عصبی ضربه ای به سرش زد و بلند در خطاب به خودش فریاد کشید:
-تمرکز کنننن!!!اون ها هیچ وقت دانشجو ها رو نمی کشتن...نه نه این خبر مسخره واقعیت نداره...باید برم و مطمئن شم...آره آره...جانگ کوک از همه چیز خبر داره... باید برم پیشش...
قدم های لرزونش رو به سختی بر میداشت و دردی که سرش رو در بر گرفته بود ، لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر باعث تار دیدنش میشد...
نمی تونست اینطوری ادامه بده!
دو زانو روی زمین نشست و چشم هاش رو روی هم فشار داد...
نفس عمیقی کشید...اما این کار مصادف شد با به یاد آوردن چند ساعت پیش و حرف پدرش!
"وقتی این حرف رو میزنی یعنی از عواقب کارات هم باخبری درست میگم شیو لوهان؟!...حاضری جون دوستات رو به خاطر زندگی خودت قربانی کنی؟!"
برای لحظه ای لرزید...
اما این منطقی به نظر نمی رسید... هرچند از دست اون مرد هر کاری بر می اومد...
می ترسید غفلت کنه و حقیقت جلو چشمش رو نبینه...اما اگر کار پدرش نبود ، کار هوانگ بود؟!
ولی هوانگ خودسر کاری نمی کرد و همه ی کاراش اطاعت خواسته های بالاسری هاش بودن...یکی مثل ارباب شیو!
پدر لوهان!!
باید می رفت پیش جانگ کوک...تنها کسی که می تونست تمام ابهاماتش رو رفع کنه اون بود...
باید خودش رو جمع و جور می کرد...
اگر همه ی این اتفاقا واقعی بودن چی؟!
کاش برای یه لحظه هم که شده به اون چشما و حس عجیبشون که ازش می خواست تا اولین قدم رو برداره اعتماد می کرد...
اما حالا خیلی دیر بود...دیر بود برای حسرت خوردن...
خیلی دیر...
YOU ARE READING
Fight with me
Fanfiction☁️┤#Fight_with_me├☁️ ┆┆ ┆ ⋆ ⋆ -Nᴀᴍᴇ: با من بجنگ -Gᴇɴʀᴇ: رمنس،غمگين،ورزشي،اكشن،مافيايي،اسمات -Wʀɪᴛᴇʀs: #Ligelta , #Dark_Terry ⤏Wʀɪᴛᴇʀs ID: @Ligelta , @Dark_Terry -Cᴏᴜᴘʟᴇs: هونهان،چانبك،ييژان،كايسو،كريسهو،تهكوك -Aʙᴏᴜᴛ: زندگي از ديد سهون جنگي بي ع...