Part 13

45 13 23
                                    

به سختي با دردي كه تمام وجودش رو در بر گرفته بود دويدن رو دوباره شروع كرد...
نمي خواست از پولش براي گرفتن تاکسي استفاده كنه!
لوهان بچه اي بود كه تو خانواده ي پولداری به دنيا اومده بود...
شايد اين سوال پيش بياد كه چرا نمي خواست از پولش استفاده كنه...؟!
جوابش سادش چون براي مستقل شدن بهاي سنگيني پرداخته بود!
يكي از اونا همين بود...خودش كار مي كرد و مخارج زندگيش رو در مي آورد...
با تغییر کردن محیط و معماری خونه ها ، سرعتش رو کم کرد.
چند دقیقه بعد میرسید..
بعد از طي كردن مسير نسبتا کوتاهی كه به خاطر دردي كه داشت تقريبا يك ربع بيشتر طول كشيده بود بالاخره مقابل در آهني و طلايي رنگ امارت قرار گرفت...
بعد از در زدن و باز شدن در توسط باغبان امارت با خم كردن سرش به نشونه ي سلام به پير مرد با چهره ي سردي اولين قدمش رو به داخل امارت گذاشت...
اون امارت زياد بزرگ بود...ميشد گفت باغ دور امارت از ساختمون اصلی دو ، سه برابر بزرگ تر بود!
با ورودش به داخل امارت خدمتكاري كه در رو باز مي كرد چشم هاش تغيير سایز دادن!
تو دلش با ترس گفت:
"ارباب جوان چرا اومدن امارت؟!...انگار امشب از اون شباست..."
خودش رو كناري كشيد تا ارباب جوان وارد بشه...
رو به لوهان كرد و به ارومی گفت:
-ارباب جوان ، ارباب شيو و مادام به همراه خواهرتون تو تراس سر میز نشسته ان...
مي خواست تا لوهان رو به طبقه ي بالا راهنمايي كنه ، ولي با بالا اومدن دست ارباب جوان و مورد علاقش متوقف شد...
با لحن سرد و جدي اي رو به خدمتكار گفت:
-نيازي نيست خودم ميدونم كجا باید برم!
به آرومي از پله ها بالا رفت ، قدم های ارومش ، تو اروم ترین حالت ممکنش بودن.
دلش نمي خواست سر اون میز غذا بره...
اما چاره ي ديگه اي هم نداشت...اينم يكي از بي عدالتي هاي زندگي لوهان بود كه توان مبارزه مقابلش رو نداشت!
با ورودش به اون جمع سرمای عجيبي احاطه اش كرد...
نگاه سردش رو چهره هاي جدي و متکبر خانواده اش چرخوند.
لوهان كوچيكترين فرزند اون خانواده و از شانسش تك پسر بود...
همين باعث شده بود تا خيلي محدود تر از خواهر بزرگترش باشه...
هرچند رابطه ي خواهر برادري اي كه داشتن درست بعد از اون روز نحس شروع كرد به كمرنگ و کمرنگ تر شدن...
جوري كه ديگه چشم هاي اون دختر براش آشنا نبودن...
و البته...
چشم های لوهان برای تک تک اعضای خونوادش ، نا اشنا تر!
احترامي گذاشت و رو به روي خواهرش نشست...
تو دو سر ميز ارباب شيو و مادام قرار داشتن...
زن مسن به آرومي گوشت لذيذ داخل بشقاب رو بیخیال با كارد داخل دستش بريد و داخل دهانش گذاشت...
بعد از اينكه اون تكه گوش رو كاملا جوييد از مايع قرمز رنگ داخل گيلاسش نوشيد و دهنش رو با دستمالي كه روي پاش بود ، با ظرافت قرار داشت ؛ پاك كرد....
نگاه سردش رو به پسرش داد و سرد تر گفت:
-يه ربع دير رسيدي!
مرد مسن كه از فاصله ي يك كيلومتري ميشد اقتدار و تكبرش رو ديد نیشخندی زد و بعد از سكوت چند ثانيه اي رو به همسرش كرد و گفت:
-اين چيزيه كه هميشه بوده! همونطور كه گفته بودم اون درست نميشه....
درحالي كه سرش رو پايين نگه داشته بود با لحن جدي اي گفت:
-براي چي گفتين بيام اينجا؟
مرد كه به خاطر پريدن لوهان وسط حرفش ابرو هاش تو هم رفته بود بی حس گفت:
-دوتا خبر بايد بهت بگم...
كارد و چنگالش رو روي ميز گذاشت و جدي گفت:
-اولين خبر در رابطه با تصميميه كه برات گرفته شده!
اين لحن عجيب پدرش رو خوب ميشناخت....
از ادامه ي جمله اش مي ترسيد...
قطعا چيز خوبي در پيش نبود!
این لحن نشون دهنده تغییر جدید و ترسناکی تو زندگیش بود...
-به زودي بايد نامزد كني!
ناخداگاه پوزخندي رو لب هاي لوهان شكل گرفت...
درست حدس زده بود!
چيز خوبي رو نگفته بود....
با لحن معترضي به سردی گفت:
-و اگه من نخوام چي؟
نمیخواست...برای بار دوم...حداقل نجنگیده شکست بخوره!
میخواست اینبار غیر ممکن رو ممکن کنه...
اوه سهون...تاثیر قوی ای تو این چند روز ، تو زندگی شیو لوهان گذاشته بود!
-كسي ازت نظر نخواست پسره ی نمك نشناس!
عصبي دستاش رو محكم روي ميز كوبيد ، بلند شد و با تن صداي بالايي گفت:
-شما تا اين حد ديگه حق دخالت تو زندگي منو نداريد!
هرچند اين حركت نتونست حالت چهره ي اون سه نفر رو عوض كنه...
مرد با لحن آروم ولي مقتدري گفت:
-رفتار درجه پايينت رو ميسپرم به اينكه از كوره در رفتي!تا ماه بعد بايد نامزد كني...تنها لطفي كه بهت ميكنم اينه كه شخصي رو كه بايد نامز كني خودت انتخاب كني...
نفس تو سينه اش گير كرد....
به حدي عصباني بود كه پتانسيل اتش زدن اون امارت بزرگ و تموم ادم های داخلش رو داشت....
-نمي تونيد منو اجبار كنيد! ديگه بسه...بسههه...تا همين الا به اجبار شماها دارم اينطوري زندگي مي كنم....ديگه با زندگي شخصیم كاري نداشته باشيد!
حالا ديگه ارباب شيو هم از كوره در رفته بود...
چشم هاش قرمز از عصبانيت و رگ دست هاي مردونه اش بيرون زده بودن...
با قدم های بلندی فاصله خودشو با پسرش به صفر رسوند و يقه ي پسرك گستاخش رو تو دستاش گرفت و با خشم تاریکی از بین دندون هاش غرید:
-وقتي اين حرف رو ميزني يعني از عواقب كارات هم با خبري درست ميگم شيو لوهان؟!
تكون شديدي به لوهان داد كه مصادف شد با تير كشيدن شديد كتفش...تنها کاری که تونست در مقابل درد شونش بکنه این بود که نفسش رو تو سینش حبس کنه...
-حاضري جون دوستات رو به خاطر زندگي خودت قرباني كني؟!
دنيا دور سرش شروع کرد به چرخیدن...
چه طور مي تونستن انقدر بي رحم باشن؟!
چه طور مي تونست انقدر راحت حرف از كشتن دوست هاش بزنه؟!
چه قدر وقيح بود!
نگاه عصبيش رو از تو چشم هاي مرد قدرتمند رو به روش بيرون كشيد!
باز هم تهديدش كرد...
تهديد به جون دوستاش...
و باز هم محبور شد تا سر خم كنه...
نجنگیده...بازی رو باخته بود...






Fight with me Where stories live. Discover now