Part 21

47 10 17
                                    

<<فلش بك>>

قبل از اينكه بتونه از اتاق خارج بشه متوجه چيزي شد...کتش رو جا گذاشته بود!
راهي رو كه رفته بود به عقب برگشت و به دنبال پيدا كردن كتش شروع کرد به گردوندن چشمش تو اتاق.
اما انگار اون يه تيكه لباس اب شده بود رفته بود زمین!
نگران بود با بيشتر موندنش تو اتاق ، لوهان رو عصبي كنه...ولي وقتی که زمان از دستش در رفت و ري اكشني از سمت ارشدش نديد مردد نگاهش رو سمت جسم مچاله شده روي تخت داد...
به ارومی سمت تخت قدم برداشت با رسیدنش کنار جسم لرزون و تب کرده روی تخت نفس ارومی کشید ، عجیب بود که حتی تو این حالت ، دلش برا ارشدش میلرزید؟!
اصلا لرزیدن بود؟!
این ضربان نا اروم قلب و حس قلقلکی توی رگ هاش؟..
به ارومی روی صورت لوهان خم شد تا نگاش کنه...
همون لحظه متوجه عرق های ریز و درشتی که از کنار موهای طلایی ارشدش ، سركشانه سر میخوردن و بعد از سرسره بازی روی پوست صاف و روشن ارشدشون ، اروم گوشه ای میرفتن و خودشونو زیر صورت و موهای لوهان قایم میکردن...
از چی شرم داشتن؟!
عجیب بود که حتی قطره های بلوری ای که از جنس درد بدن ارشدش بودن ، نمیخواستن اجازه بدن تا کسی ببینتشون...
حتی اون بلور ها هم مثل ارشدش غرور داشتن...
ترديد رو كنار گذاشت و دستش رو به ارومی روی پوست پيشوني پسر كوچكتر کشید...
گرماي بيش از حدش باعث شد تا نگران دستش رو سمت گونه و بعدش گردن عرق كرده اش سوق بده...
لعنت بهش...
اون تو چه حال و هوایی بود و لوهان تو چه حالی!
جطور به خودش اجازه داده بود وقتی ارشد ظریفش اینجور تو تب و درد داشت اتیش میگرفت به همچین چیزایی فکر کنه؟
لوهان داشت تو تب مي سوخت و ازش خواسته بود تا تركش كنه؟
نمیخواست جلوی سهون بشکنه؟...
كوبش تند ضربان قلبش رو از روي نگراني كه با قفسه ي سينه اش بر خورد مي كرد رو به خوبي توی گوش و سلول به سلول بدنش ، حس مي كرد و مطمئن بود از همینطوری اين امارت جهنمی بيرون بره ارامش براش حروم میشه...
تن جمع شده ي لوهان بين دستاش گرفت و با چرخوندش به کمر به ارومی و با احتیاط روي تخت خوابوندش...
از این که لوهان زیر فشار زیادی بود ، هیچ شکی نداشت...
واکنش بدنش عجیب غریب بود...
صورتش از شدت تب قرمز شده بود و چتري هاش رو پيشوني عرق كرده اش چسبيده بودن...
ناخداگاه نگاهش رو مژه هاي بلند و سياهش كه روي گونه هاش سايه انداخته بودن افتاد...
يه نفر چه طور مي تونست انقدر زيبا باشه؟!
حتی تو این حال جسمی داغون و اسیب دیده...
نگاهش به آرومي شروع کرد به انالیز کردن تك تك اجزاي صورت كوچيكش و در اخر رو لب هاي قرمزش كه به خاطر تب از قبل هم قرمز تر و خوش رنگ تر شده بودن ، افتاد!
اون غنچه های سرخ دست نخورده...
فضاي نيمه باز بين لب هاش و نفس هاي تندي كه مي كشيد ، باعث شده بود خيلي بچه تر از سنش نشون بده...
براي لحظه اي ، باعث شد سهون به این که ، این پسر همون ارشد خشن و جدی و عصبیشه شک کنه...
بدون اينكه كنترلي رو حركاتش داشته باشه دستش رو سمت لب هاي قرمز رنگش دراز كردد و با انگشت شصتش به آرومي مشغول لمس كردن اون لب هاي تب دار و هوس بر انگيز شد..
حس مي كرد در برابر زيبايي ارشدش رو خودش هیچ كنترل و اراده ای نداره...
از کی اینقدر سست عنصر و بی اختیار شده بود؟
با زبونش لب هاي خشك شده اش رو اروم خيس كرد و بيشتر از چند لحظه قبل ، رو لب هاي نرم زير انگشتش تمركز كرد...
نرمي فوق اون لب ها سهون رو ياد مارشملو هاي صورتي مي انداخت...
درست به همون اندازه شيرين و خوشمزه بنظر مي رسيد و شاید حتی خوشمزه تر...
نفس هاي تندي كه از بين اون لب هاي لعنتي خارج ميشد ، برای دوباره بوسیدن و حس شیرینی دوبارشون زیر دندون و لب هاش و حس بي نظير لذت زیر پوست و جریان عمیق ارامش توی رگ هاش ، وسوش میکرد...
ولی اين كار رسما سو استفاده بود و سهون همچين ادمي نبود!
اون حتي اجازه نداشت بدون اجازه ي لوهان نگاهش كنه...
تا همینجاش هم زیاده روی کرده بود و شمار زیادی از خط قرمز هاش رو شکونده بود...
نگاهش رو از اون لب هاش گرفت و همین که خواست سمت دستشويي بره و حوله و تشت بياره تا دماي بدن ارشدش رو به تعادل برسونه ، مچ دستش گرفته شد...
ترسيده سمت ارشدش برگشت و با چشم هاي براق و خماري روبه رو شد كه بهش خيره بودن...
بعد از چند ثانیه ، صداي نرم و آرومي تو گوش هاش پخش شد:
-نرو...
با دست ديگه اش دست داغ لوهان رو گرفت و به آرومي سعي كرد جداش كنه اما ادامه ي حرفاش باعث شد تا بي حركت بمونه...
-خواهش مي كنم تنهام نذار...خيلي سرده...
كمي سمتش خم شد و با دست ازادش موهاي لخت رو ي پيشوني عرق كرده اش رو كنار زد.
به ارومی در مقابل حرف و هزیون های ارشدش گفت:
-قول ميدم جايي نمي رم...فقط مي خوام تبت رو بيارم پايين....باشه؟؟
با رها شدن فقل دست لوهان و افتادن دستش رو تخت ، لبخندي رو لب هاي سهون نشست...
بلافاصله سمت دستشويي رفت و بعد از پيدا كردن حوله ، مقداري اب داخل تشت كوچيكي ریخت و سمت پسرك بي حال روي تخت برگشت...
آروم كنار لوهان روي تخت جا گرفت و درحالي كه نگاهش رو از سيب گلوي كوچيكش به سمت پيرهن خون آلودش سوق میداد ، به آرومي شروع كرد به باز كردن دكمه هاش...
بعد از چند ثانيه بدن سفيد ولي زخمي و كبود لوهان به همراه مارك هاي شب قبلش،    جلو چشماش ظاهر شد...
حوله ي سفيد رنگ رو داخل اب كرد و بعد از نم دار كردنش شروع كرد به کشیدنش روی بدن عرق کرده و تب دار لوهان...
ناله های ضعیف و پر از درد لوهان که با هر حرکت حوله رو بدنش بلند میشد ، قلبش رو ریش میکرد...
ولی چاره ای نداشت...
ارشدش تو حال خودش نبود و همراهش هیچ قرصی برای کم کردن تب نداشت...
اين كار رو ساعت ها انجام داد ولي نه تنها دماي بدن ارشد پايين نيومد بلكه رفته رفته بالا تر مي رفت و باعث شده بود تا ناله هاي زير لب لوهان به اوج خودش برسه...
ابرو هاي خوش حالتش از شدت درد زیادی که بدنش تحمل میکرد ، تو هم رفته بودن و لپ هاش بيشتر از قبل قرمز شده بود!
نگاهش رو قفسه سينه اش كه تند تند بالا پايين ميشد افتاد...
نگران دستي به صورتش كشيد...
دماي بدنش باز رفته رفته زياد ميشد و اين خوب نبود...
فورا از جاش بلند شد و تو يك حركت بدن نسبتا سبك لوهان رو تو بغلش گرفت...
تن داغش بین حصار دستای سهون به شدت مي لرزيد و باعث شده بود ، قلب سهون ، درد بگیره...
سهون تا به حال ارشد قويش رو انقدر ضعيف و اسیب پذیر ، ندیده بود...
بیشتر از هرچیزی اينكه فكر مي كرد خودش باعث اين حال ارشدشه ، ذهنشو بیشتر درگیر خودش میکرد و قلبش رو بیشتر از هرچیزی درد میورد...
سهون نمي خواست به كسي اسيب بزنه!!
نه حداقل لوهان...
سريع وارد حموم شد و تن بي حال لرزون توی بغلش رو به ارومی داخل وان گذاشت...
شير اب رو باز كرد و بعد از تنظيم دماي اب خودش هم وارد وان شد...
بدن بي حال لوهان رو به خودش تكيه داد و درحالي كه منتظر بود اب پر بشه ، سر پسر كوچيكتر رو به سينه اش تكيه داد!
این کار باعث میشد لوهان لرز کمتری داشته باشه...حداقل این چیزی بود که به فکرش رسید...
صداي ضعيف لوهان باعث شد تا سرش رو سمت صورت پسرك خم كنه...
به ارومی موهاش رو عقب زد و لباش رو ، روی شقیقه پسر توی بغلش گذاشت.
-مرگش همش تقصير منه...
متعجب زمزمه کرد:
-منظورت چيه؟!..
قطره اشك كوچيكي از چشم آهوي اسیب دیده و تب دار توی بغلش ، روی ابی که هر دوشون رو بغل کرده بود ، چکید و به دنبالش صداي زمزمه وارش به گوش سهون رسید:
-اون روز حرفت رو گوش ندادم...حالا...ديگه ندارمش!
حالا ميفهميد منظور ارشدش چه كسيه و همین باعث بیشتر شدن غم روی قلبش میشد...
بكهيون...
اون هنوز مرگ دوستش رو به ياد داشت و از درون ذره ذره خودش رو نابود و نابود تر میکرد...
مردد دستش رو به صورت داغ لوهان رسوند و سرش رو سمت خودش چرخوند...
حالا چشم هاي اشكيش رو به خوبي ميديد و فاصله ي كم بينشون باعث شده بود تا ريتم قلب سهون نامنظم بشه...
به آرومي لب زد:
-اين تقصير تو نيست لوهان...تو تلاشتو كردي...
قطره اشك ديگه اي پايين چكيد و اين بار سهون خودش رو لعنت کرد...
ارشدش هميشه وقتي بغض مي كرد انقدر مظلوم ميشد؟!
-الان حالت خوب نيست...فقط چشم هاتو ببنيد و سعي كن تو بغلم اروم بخوابی و زود خوب شی...باشه؟!
با بسته شدن پلك هاي آهوييش سهون به آرومي تنش رو به ديواره ي وان تكيه داد و شروع كرد به خيس كرد صورتش...
بالاخره بعد از يه ساعت دماي بدنش پايين اومد...
محکم تر ، تن شكننذه توی بغلش رو بین دستاش گرفت و به ارومی از تو وان خارج شد...
بعد از برداشتن حوله ای از پشت در ، اون رو دور لوهان پیچید و از حموم خارج شد...
به ارومی دوباره روی تخت خوابوندش و شروع به عوض کردن لباس های خیس چسبیده به بدن ارشدش شد...
تمام تلاشش رو كرد تا بهش نگاه نكنه و لباس هاي تازه و گرمي رو تنش كنه...
بعد تموم شدن کار هاش ، بوسه ارومی رو موهای خیس لوهان گذاشت.
حوله کوچیکی برداشت و شروع کرد به خشک کردن موهای خیس ارشدش...
نفس عميق و دستي به پيشوني عرق كرده اش كشيد...
حالا قلبش از بابت حال ارشدش راحت بود...
ديگه مي تونست بره و اجازه بده لوهان بخوابه...
خسته سمت كتی كه تازه پيداش كرده بود رفت و بعد از پوشيدنش رو لباس های خیسش ؛ با نيم نگاه اخري كه به لوهان انداخت از اتاق خارج شد...

<<پايان فلش بك>>

همه مقابل استخر بزرگ و ٢٠٠ متري ايستاده بودن و هوانگ به همراه لوهان در مقابل اونها ايستاده بود ...
هوانگ شروع كرد به قدم زدن و در حالي كه نگاهش رو كاي قفل شده بود ، شروع كرد حرف زدن:
-يه سرباز بايد اماده انجام هر كاري باشه...هميشه هشيار و اماده ي جنگ ! مهم نیست این که کجاست و تو چه موقعیتیه! قانون ، قانونه!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از کای به بقیه افراد حاضر توی سالن داد و با صدای محکم و سرد تری گفت:
-امروز همگي مسايقه داريد اما اینبار داخل اب...هركي بتونه طرف مقابلش رو شكست بده مي تونه زودتر بره ولي كسي كه ببازه كل اين استخر بايد تا فردا تميز کنه!
كاي نيشخندي زد و زير لب زمزمه کرد.
-باز تا بلایی سر یکی نیاره اروم نمیگیره!
زمزمش به گوش سهونی که کنارش بود رسید...
سهون متعجب نگاهي به ييبو سپس به كاي انداخت منظورش چي بود؟؟
مگه منظورش يه مسابقه ي ساده نبود؟؟
با صدا شدن اسمش شوكه زده نگاهش رو به هوانگ داد...
-اوه سهون اول با تو شروع كنيم...نظرت چيه؟

Fight with me Onde histórias criam vida. Descubra agora