قبل از اينكه بتونه ري اكشن درستي به اطرافش نشون بده در سالن با صداي بدي باز شد و به دنبالش رئیس جئون وارد شد...
با ورود رئیس جئون ، همه متعجب احترام نظامی گذاشتن.
هوانگ پوزخندي زد و سمت مدير دانشگاه قدم برداشت...
رئيس جئون نگاهي به دانشجو هاي مقابلش انداخت و رو به هوانگ كرد.
با لحن سردی بدون نگاه کردن به هوانگ گفت:
-مهمونامون رسيدن...امروز منم عملکرد پسرارو قراره نگاه کنم و تماشاچی مسابقه امروز باشم....
لوهان كه مدتي ميشد نگاهش رو از سهونی كه شوك زده به هوانگ نگاه مي كرد گرفته بود ، با شنيدن صداي قدم شخصي سرش رو بلند كرد...
پسري قد بلند با چهره اي دورگه وارد سالن شده بود...
اون كي بود؟!
چيزي نگذشته بود كه به دنبالش دو دختر غربي و سپس دو پسر قد بلند و هيكلي كه كاملا مشخص بود اسيايي نيستند وارد شدن!
جئون لبخندي به اونها زد و با احترام خاصي كه از نگاه دانشجو هاي دانشگاه بعيد به نظر مي رسيد ازشون خواست تا نزديك تر بيان...
بعد از چند ثانيه لوهان تازه متوجه علامت خاص رو لباس هاشون شد...
اون ها براي يكي از معروف ترين دانشگاه هاي امريكا بودن!
منتخب هايي كه سه ماه بعد قرار بود تو يه رينگ ملاقات كنه اينجا حضور داشتن...
همچین ملاقاتی...با دانشجو هایی که بی رحمیشون تو کل دنیا مطرح بود ، اون هم تو همچین جایی...خيلي عجيب بود!
مطمئن بود که فقط منتخب هاي دانشگاه ملی كره قرار بود به چين بيان...
ورود دانشجو های امریکایی به دانشگاهشون...دور از انتظارش بود!
هوانگ رو به دانشجو هايي كه لب استخر ايستاده بود كرد و با صدای بلندی گفت:
-اميدوارم از تازه وارد هامون استقبال كنيد...اونها مهمونای ما هستن!
جئون رو به پسر دورگه كه جلوتر از همه ايستاده بود ، كرد و با نگاهش ازش خواست تا خودش رو معرفي كنه...
پسر سري به تاييد تكون داد و با پوزخندي عجيبي كه رو لب داشت و نگاه خيره ای كه از همون لحظه ی ورود روی پسرك رنگ پريده با موهاي طلايي ، قفل شده بود ؛ خودش رو معرفي كرد:
-الكس گِري...مادرم چيني و پدرم متولد امريكاست...اميدوارم اوقات خوبي رو كنارتون بگذرونم...
بعد از گذشت چند دقيقه كه با معرفي تازه وارد ها گذشت ، همونطور كه از اسمشون فهميده بود ، الكس ، توماس ، مارك ، اورورا و اِما ، باهم یک تیم بودن!
تيم...
چيزي كه اونها هنوز نداشتن!
برتري تيم امريكا به چين و حتي كره ، داشتن تیم و همکاری تیمیشون بود!
طبق انتظارش بعد چند دقیقه ، بالاخره وقت مسابقه رسيد و اين استرس عجيب وجود سهون رو بيشتر مي كرد...
مطمئن بود اين مسابقه چيزي فراتر از تصوراتشه...
به حدي تو دنياي افكار غرق شده بود كه متوجه قرار گرفتن دست شخصي رو شونه ي برهنه اش نشد!
با صدا شدنش متعجب سمت شخص برگشت و حالا متوجه كاي و ييبو كه پشتش قرار داشتن شد...
كاي نگران نگاهي به چهره ي سردرگم سهون انداخت و فشاري به كتفش وارد كرد.
با صدای گرفته اروم گفت:
-مطمئنم چيزي از مسابقات عجيب اينجا نميدوني...سهون...فقط از خودت دفاع كن...و هوشمندانه حمله كن...نذار بهت اسيب بزنه!
ييبو نگران نگاهي به برادرش كه اخم جذابي كرده بود انداخت و با کنجکاوی از كاي با تردید پرسيد:
-منظورت چيه كاي؟! اين مسابقه مگه يه مسابقه ي شناي ٤٠٠ متر نيست؟!
كاي لبخند تلخي زد و تو جواب ییبو اروم گفت:
-فراموش كرديد اينجا دانشگاه نظاميه؟! بايد تو اب مبارزه كنيد...مبارزه با سلاح سرد!!
با پايان اين حرف اخم هاي ييبو تو هم رفت.
نمي خواست برادر بزرگ ترش تو اين شرايط قرار بگيره...
زير لب جوري كه ژان بخاطر نزدیکیش به ییبو شنید ، زمزمه کرد:
-نه...نميذارم اين دفعه بلايي سرش بياد!...اره اره...بايد با هوانگ حرف بزنم...
قدم تند كرد تا سمت دو مرد عالي رتبه اي كه ، كنار هم رو سكو ايستاده بودن و مشغول ديد زدن دانشجو هاي در حال تمرين بودن ، بره اما با فقل شدن مچ دستش توسط شخصي عصبي با صورتي قرمز سمت فرد برگشت تا واكنش نشون بده...
اما با ديدن برق نگران چشم هاي اشنايي متوقف شد...
ميشد گفت برق خاص و عجيب اون چشم ها گرفتش...؟
تازه متوجه گرماي شديد دور مچ دستش شد و به دنبالش موج عظيمي از گرما و انرژي به قلبش هجوم برد...
به طور عجيبي عصابنيت تو تك تك رگ هاش فرو كشيد!
ژان نگران نگاهي به دست خودش كه مچ ييبو رو گرفته نگاهي انداخت و بعد از کشیدن نفس عمیقی ، نگاهش رو به اطراف داد...
مي ترسيد بقيه توجهشون سمتشون جلب بشه و خوب ... اين چيزي نبود كه بخواد!
به آرومي دست ييبو رو رها كرد و با لحن آروم ولي جدي گفت:
-حتي فكرش هم نكن وانگ ييبو! ميدوني اگر از هوانگ بخواي بجاي برادرت مسابقه بدي چي ميشه؟! كمترينشو بهت ميگم...تو مسابقه ي سه ماه بعد قطعا مجبور ميشيد كناره گيري كنيد!
ابرو هاي ييبو تو هم رفتن و با تندي رو به ژان غرید:
-مي خواي بشينم و اجازه بدم بلايي سر برادرم بياد؟!
ژان سري به تاسف تكون داد و با يكي از دستاش شونه ي ييبو رو گرفت:
-مي تونی بري امتحان كني و ببيني! به هر حال من نبايد تو كارت دخالت كنم...فكر كنم همين الا هم اشتباه كردم...بالاخره ما رقيبيم درست ميگم...؟! كناره گيري تيم شما خيلي بيشتر بايد به نفع ما باشه...
ضربه ي آرومي به شونه ي ييبو زد و با پوزخند عجيبي كه رو لب هاش شكل گرفته بود با پشت كردن به ييبو تنهاش گذاشت!
پسر جوون تر مردد نگاهي به رفتن ژان انداخت و بعد از اناليز كردن دوباره ي حرف هاي ژان ، مشت هاي فشرده اش رو ازاده كرد!
درسته ژان و لوهان رقيبشون بودن ولی تا حالا جوري رفتار كرده بودن كه انگار دوستن!
مطمئنا حرف هاي ژان درست بود...
ولی با بر خورد تندش گند زده بود به تنها ريشه ي دوستي بينشون...
كلافه دستي به صورتش كشيد!
بايد چيكار مي كرد؟!
از طرفي برادرش و از طرفي حرف هاي ژان!
نگاهي به سهون انداخت كه حالا اماده شده بود و تو دستش خنجر داشت انداخت.
برادرش کنار اون غول بیابونی...
میتونست از پسش بر بیاد؟
امیدوار بود...ولی اگه بخاطر بی توجهیش...بلایی سر برادرش میومد چی؟
برادرش استقلال تصميم گيري از این مسابقه داشت...نبايد دخالت مي كرد...
قبل از اينكه سهون وارد استخر بشه سمتش پا تند كرد و متوقفش كرد...
جدي تو گوشش زمزمه كرد:
-هيونگ...خواهش ميكنم اگر حس كردي نمي توني ادامه بدی بيا بيرون...لعنتي با من لج نكن...خواهش مي كنم ازت !!! اگر ببازي كسي نا اميد نميشه!
سهون نگاه بي حسش رو به ييبو داد ، نگاهش كاري كرد تا برادرش کلمات رو کم كنه...
بعد چند ثانیه تنها به گفتن يك جمله اكتفا كرد:
-وانگ ییبو ، من شكست نمي خورم!
پشتش رو به ييبو كرد و با غرور وارد استخر شد...
کاری نبود که نتونه انجامش بده...بخاطر خودش و برادرشم که شده ، باید این مسابقه رو میبرد...
احمق نبود...هم چاقوی شکاری توی دست حریفش و هم خنجر توی دستش ، هر دوتا واقعی بودن!
از خطر و اسیبی که قرار بود بهش وارد شه...خوب اگاه بود!
با سوت داوري كه روي سكوي بلند ايستاده بود همهمه ي سالن خوابيد و به دنبالش سهون و الکس مقابل هم ايستادن...
نگاه وحشی الکس روی صورت بي حس و روح سهون چرخید...
صداي بلند داور تو سالن پخش شد:
-مسابقه تو دو مرحله انجام ميشه...مرحله ي اول كم عمق...مرحله ي دوم عميق...قانوني وجود نداره...درست مثل يه جنگ...پس تا مي تونيد به هم حمله كنيد! بازنده کسیه که سریع تر از همه کم بیاره!
ييبو عصبي روي صندلي تماشاچيا كنار ژان نشسته بود و مدام پاش رو تكون ميداد...چرا انقدر مي ترسيد؟!
جوابش مشخص بود!
شرط برد!
کامل حس این که اخر سر بلايي سر برادرش مياد و اين تنها كابوسش بود رو داشت لمس میکرد....
سوت شروع مسابقه مثل ناقوس مرگی بود که تو سرش پیچید...
حالا نگاه مضطربش رو حركات تند الکس و چاقوي تو دستش رد و بدل ميشد...
تصور اينكه الکس با اون چاقو لعنت شده برادرش رو زخمي كنه حس مرگ رو بهش ميداد...
ييبو بدون سهون نمي تونست حتي نفس بكشه...
مدام قولي كه به مادرش داده بود به يادش مي اومد و همه ي اين عوامل باعث شده بود كه لرزش پاهاش بيشتر بشه...
كاي نگاهش رو از مبارزه ي مقابلش گرفت و متوجه حال عجيب ييبو شد...
خوب ميدونست چه حالي داره...
كاي هم تجربه اش كرده بود...يه روزي دقيقا جاي ييبو نشسته بود و با نگراني مسابقه ي رو به روش رو نگاه مي كرد ...
خیره به برادری بود که با بی حالی همراه با زخم هایی که هر لحظه با هر حرکت...خون بیشتری ازشون جاری میشد و اب اطرافشو رنگ میکرد...
سرشو با ضعف تکون داد...
نبايد بهش فكر مي كرد... نبايد!
به سختي نفس لرزونش رو بيرون داد و سعي كرد توجهش رو به مبارزه بده...
قفسه سینش حس سنگینی میکرد...بغض هر لحظه بیشتر وبیشتر به گلوش چنگ مینداخت...
صحنه هاي مقابلش چه قدر اشنا بود...
سهون با حمله ي سريع الكس ، خودش رو به عقب پرت كرد...
قبل از اينكه اجازه بده بهش برسه زير اب رفت...
هيچ وقت فكر نمي كرد تو همچين شرايطي قرار بگيره...
به سختی تا الان همه حمله های الکس رو دفع کرده بود...
روی بدنش خراش های سطحی ای نقش بسته بود که با هر بار برخورد اب بهشون ، تا مغز استخونش رو میسوزوند....
قلبش با سرعت زيادي به قفسه ي سينه اش مي كوبيد...
اضطرابي كه داشت عملكردش رو ضعيف كرده بود!
بايد هوشمندانه عمل مي كرد...
هیچ راهی برای باختن نداشت...باید میبرد...
تو همين چند دقيقه ي گذشته متوجه قدرت بدني زياد اون پسر شده بود...
هر طور فكر مي كرد قدرت بدنيش به اندازه ي اون پسر نبود...
به اندازه ي كافي حركت تو اب نفس گير و سخت بود و حركات قوي اون پسر همه چيز رو براش سخت تر کرده بود...
به معناي يك كلمه تو بد مخمصه اي گير كرده بود!
تنها راه شكست اون پسر خسته كردنش بود و براي اين كار سهون هیچ انتخابی جز دفاع و فرز بودن نداشت...
و البته زخمی کردن های سطحی!
الكس زيادي باهوش به نظر مي رسيد...
تا الان سهون از هر طريقي كه سعي كرد بود بهش حمله كنه ، به موقع جلوگيري كرده و با حمله ي متقابل فرصت فكر كردن رو ازش گرفته بود!
ناگهان با فكري كه به ذهنش رسيد سمت مخالف الكس شنا كرد ...
به قدري اين حركتش شوكه كننده بود كه تونست با نوگ چاقوي تو دستش ، خطي رو عضلات شيش تيكه ي شكم الكس بندازه!
قبل از از اينكه بتونه باز زير اب شنا كن، ضربه ي محكم پای الكس به شکمش، داخل اب پرتش كرد...
درد عميقي تو شونه و ترقوش پیچید...
قدم هاي الکس رو كه سمتش برداشته ميشد از زير اب ميديد...
توی تصمیم غیر منتظره سلاح تو دستشو کامل تو رون پای الکس فرو کرد و پایین کشیدش...
کاری که باعث باز شدن گوشت الکس شد...
خون با شدت زیادی شروع به رنگ کردن اب استخر کرد...
الکس با پاره شدن گوشت پاش ، فریاد دردناک و بلندی کشید و توی اب زانو زد...
سهون فورا خیز برداشت و دست الکس رو گرفت...
دستشو پیچوند و از ضعف و سست شدن بدن الکس به خوبي استفاده كرد و چاقوی توی دستش رو گرفتو به طرفي دور تر پرت كرد...
براي اينكه نفسي بگيره خواست از اب بيرون بياد اما پاش بين دستاي قوي الکس قفل شد...
با شتاب پايين كشيده و به كف استخر كوبيده شد...
با اون زخم پاش هنوز سر پا بود؟!
فرصتی برای فکر کردن نداشت...
رقیبش میخواست زیر اب خفش کنه؟...
پوزخند محوی زد...
بالاخره كه الكس براي اكسيژن به روي اب مي رفت!
در حالي كه حالا دست به گردن شده بودن سعي مي كرد نذاره الکس بالا برگرده...
كمبود اكسيژن داشت اذيتش مي كرد و خوب ميدونست اصلا براش خوب نيست اما نه!
سهون نمي خواست اين دفعه ببازه....
با خنجری كه تو دست داشت ، با همه قدرتش تو پهلوی الکس فرو کرد و به دنبالش لگدي كه به سينه اش زد و الكس رو به عقب هل داد ...
بالاخره میتونست نفس بگیره....
خودش رو بالا کشید...قطره های قرمز اب روی بدنش سر میخورد و پوست سفیدش رو رنگ میکرد...
![](https://img.wattpad.com/cover/233849719-288-k254412.jpg)
YOU ARE READING
Fight with me
Fanfiction☁️┤#Fight_with_me├☁️ ┆┆ ┆ ⋆ ⋆ -Nᴀᴍᴇ: با من بجنگ -Gᴇɴʀᴇ: رمنس،غمگين،ورزشي،اكشن،مافيايي،اسمات -Wʀɪᴛᴇʀs: #Ligelta , #Dark_Terry ⤏Wʀɪᴛᴇʀs ID: @Ligelta , @Dark_Terry -Cᴏᴜᴘʟᴇs: هونهان،چانبك،ييژان،كايسو،كريسهو،تهكوك -Aʙᴏᴜᴛ: زندگي از ديد سهون جنگي بي ع...