جرعه اي از ويسكي تو ليوان نوشيد و عينكش رو در آورد ؛ اتاق چان تو طبقه ي دوم امارت بود و ميشد گفت زيادي براي يه نفر بزرگ بود.
البته اگه شب هاي چان و هرزه هاي دورش رو فاكتور ميگرفتي.....
سالنش به حدي وسعت داشت كه مي تونست دو تا خونه ي صد متري رو تو خودش جاي بده...
وجب به وجب اون سالن پر بود از لوازم بازي ، از تيراندازي گرفته تا دارت و....
رو مبل وسط اون سالن بزرگ لم داده بود و از ويسكي اي كه كش رفته بود لذت مي برد...
بعد از اينكه با كاي اومدن امارت ؛ رفيق خسته اش شب رو اونجا موند و رفت تو اتاق تا كمي استراحت كنه ؛ خودش هم ترجيح داد شب رو بيدار بمونه، حالا هم عوض اينكه بره طبقه ي پايين پيش مادرش ، خودش رو با نوشيدني محبوبش سرگرم كرده بود.
فكر كردن به زندگيش باعث ميشد بخواد هرچي تو طول عمرش خورده رو بالا بياره!
با تقه اي سكوت حاكم توي فضا شكسته شد و بعد از مكثي در سالن باز شد...
سر خدمتكار كه لباس هايي به رنگ مشكي و سفيد پوشيده بود وارد اتاق شد.
بعد از احترامي كه به چان گذاشت ، سرد گفت:
-ارباب جوان ، پدرتون گفتن بياين دفترش.
بي خيال قلپ ديگه اي از ويسكي نوشيد و با ضربه ي آرومي ، ليوان رو روي ميز رو به روش رها كرد.
چي از خدمتكار شخصي پدرش انتظار داشت؟!
نيشخندي زد و سمت اينه ي قدي بلند توي اتاق رفت و در حالي كه به خودش خيره بود سر خدمتكار رو مخاطب قرار داد و به سردي گفت:
-تا پنج دقيقه ديگه ميرم...مي توني بري...
بعد از خروج سر خدمتكار همونطور كه تو اينه خيره بود دكمه ي اول و دوم پيرهنش رو باز كرد...
اين حركتش باعث شد تا گردن بند نقره اي كه در گردن داشت نمايان بشه و چاك سينه اش بيرون بيوفته.
دستش رو سوق داد سمت موهاي سيلور رنگ و مرتبش كه به سمت بالا حالت داده شده بود ، و اون ها رو به هم ريخت.
دكمه هاي سر استينش رو باز كرد و با تا كردن استين هاش باعث رويت شدن ساق و تتو ي عجيب رو دستاش شد.
پوزخندي زد، به نظرش الان بهتر شده بود...
حالا مي تونست پيش پدرش بره...
قبل از اينكه از اتاق خارج شه ادامسي برداشت و از اتاق بيرون رفت.
استايلي درست برخلاف قوانين انجمن رو داشت.
تو طول راهرو ي بزرگ امارت سياه ذهنش درگير بود...
كم پيش مي اومد اون پير مرد نچسب سراغش رو بگيره!
از نظر اون چان يه پسر احمق به درد نخورد بود ، با اين حال دست از سرش بر نمي داشت و نميذاشت از اون ديوونه خونه فرار كنه.
كسي نبود كه در برابر زورگويي هاي پدرش ساكت بشينه و نگاه كنه...
تا مي تونست گند بالا مي آورد تا بلكه اون پير مرد بي خيالش شه!
ادامسش رو باد كرد و وقتي به در اتاق رسيد بدون اينكه در بزنه بازش كرد.
نگاه سه شخص جدي و عصبي رو روي خودش احساس كرد...
پدرش چان رو خوب ميشناخت و هدف اون پسر قد بلند رو خوب ميدونست ، براي همين كاراي رو عصابش رو جدي نمي گرفت...
سمت يكي از مبل هاي خالي رفت و بي خيال بهش لم داد.
ريلكس و بدون هر گونه حسي به پيرمرداي توي اتاق نگاه كرد و به سردي رو به پدرش گفت :
-مستر پارك انگار كارم داشتي...
سيگاري از روي ميز برداشت و بعد از اينكه روشنش كرد و پك عميقي ازش زد گفت:
-زود باش بگو چيكار داري؟ ميدوني كه عجله دارم...
مرد مسن در حالي كه در ظاهر بي تفاوت به نظر مي رسيد ، از درون يه گوله اتيش بود...منتظر فرصت بود تا اون پسره ي نمك نشناس رو يه تنبيه درست حسابي كنه...فقط بايد يه اتو مي گرفت...
دستاش رو تو هم قفل كرد و با آرامشي بي سابقه رو به چان گفت:
-فردا شب تو مهموني امارت بايد حضور داشته باشي...قضيه ي مهميه...
در مقابل چهره ي بي خيال و سرخوش پسرش با لحن مرموزي كه بتونه متوجه اش كنه گفت:
-خوب ميفهمي منظورمو پارك چانيول!
ناخداگاه با شنيدن لحن اون پير مرد ابرو هاش تو هم رفت و نگاه خيره اش به دو فرد ديگه ي داخل اتاق افتاد...
پوزخند آرومي زد و از جاش بلند شد.
حالا ميفهميد منظورشو!
درحالي كه سمت در اتاق مي رفت پدرش رو مخاطب قرار داد:
-مي تونم خوب بفهمم چه خبره...ميام!
YOU ARE READING
Fight with me
Fanfiction☁️┤#Fight_with_me├☁️ ┆┆ ┆ ⋆ ⋆ -Nᴀᴍᴇ: با من بجنگ -Gᴇɴʀᴇ: رمنس،غمگين،ورزشي،اكشن،مافيايي،اسمات -Wʀɪᴛᴇʀs: #Ligelta , #Dark_Terry ⤏Wʀɪᴛᴇʀs ID: @Ligelta , @Dark_Terry -Cᴏᴜᴘʟᴇs: هونهان،چانبك،ييژان،كايسو،كريسهو،تهكوك -Aʙᴏᴜᴛ: زندگي از ديد سهون جنگي بي ع...