Part 19

48 11 18
                                    

با لمس شدن شونه اش توسط ژان تازه متوجه وضعيتي كه توش قرار داشت شد...
مردي رو كه ديده بود به كلي فراموش كرد و خجالت زده كمر ژان رو ول كرد ؛ درحالي كه لپ هاش بخاطر نزدیکی بیش از حدی که به ژان داشت قرمز شده بود ، دستی به گردنش کشید...
ژان نگاه متشكرش رو رو صورت ييبو چرخوند ، به چشاش خیره شد و به ارومی گفت:
-ممنونم...
بعد از چند دقیقه که صرفا با دید زدن های  یواشکی ژان گذشت و برای ییبو جهنمی بود که تو اتیش خجالت داشت توش میسوخت ، ژان جهشی زد و شونه های ییبو رو گرفت ؛ با صدایی که از شدت ذوق زدگی بلند شده بود رو به ییبو گفت:
-پسر تو فوق العاده اي...حتي نمي توني تصور كني وقتي سوار موتوري چه قدر خفن و سکسی میشی!
ژان مردد كمي عقب رفت و با اناليز كردن حرف اخري كه زده بود لبخند خجالت زده ای زد و اب دهنش رو قورت داد ، خنده ي عصبی اي کرد و با صدایی که بخاطر خنده میلرزید گفت:
-اره ديگه...
نگاهي به ساعت مچيش انداخت و با ديدن عقربه هاي ساعت كه از دوازده ظهر گذشته بود سريع سرش رو بالا آورد.
لعنتی چند ساعت هم بیدار میموند ، رکورد بیخوابیش رو میشکست ولی...
ساعت یک باید سرکارش حاضر میشد!
-فاك...ديرم شد!
ييبو سوالي نگاهي بهش انداخت و با کنجکاوی پرسید:
-پاره وقت كار مي كني؟!
ژان تند تند سري تكون داد و درحالي كه سمت كتش روي صندلي تماشاچي ها مي رفت ، سریع گفت:
-اره ، یه مدت بود مرخصی گرفته بودم...حالا بايد برم!
اهی از نهاد ژان بلند شد ، كلافه دستي به موهاش كشيد و با کلافگی گفت:
-خيلي دير كردم مطمئنم رئيسم اين دفعه حقوقمو نمیده!
قبل از اينكه بتونه از كنار ييبو بگذره ، بازوش توسط دست هاي ييبو اسیر شد!
متعجب سمت ييبو برگشت و سوالي نگاهش كرد...
ييبو قاطعانه گفت:
-صبر كن ميرسونمت...
اما قبل از اينكه سمت رختكن بره ژان متوقفش كرد و با استرس گفت:
-با چي؟ اگر از الان شروع كنیم به دويدن ، باز هم نمي رسیم!
تمام حرف هاش رو بدون اينكه متوجه نيشخند رو لب هاي ييبو بشه زده...
با اتمام حرف هاش صداي نیشخند ييبو به گوشش رسيد و پشت سرش ، با لحن مغروری شروع کرد به حرف زدن:
-فكر كنم حالا قرض گرفتن موتور مشكلي نداشته باشه!
ژان كنجكاو پرسيد:
-منظورت چيه؟
با شنيدن جمله ي بعدي ييبو سر جاش فريز شد...
-يكم صبر كن به موقع مي رسونمت!






از شدت درد ، نفسش تو سینش حبس شده بود ؛ بزور سمت سهونی که همچنان روی زمین زانو زده بود چرخید ، بخاطر درد تیزی که تو بدنش پیچید ، ناله خفه ای کرد.
بزور دستش رو تکیه گاه بدنش کرد و بلندش شد ، قدم از قدم برنداشته بود که بخاطر درد و ضعفی که داشت ، زانوهاش شل شد و زمین افتاد...
غرش خفه ای از سر حرص و عصبانیت بخاطر ضعفش سر و برای بار دوم بلند شد.
تلو تلو خوران سمت سهون رفت.
همه ي اين اتفاقات فقط يه مقصر داشت...
خودش!
خيلي مردد بود!
مي تونست نزديكش بشه؟!
ترس عجیبی تو دلش سایه انداخته بود...با برداشتن اخرین قدم فاصله خودش و سهون رو به صفر رسوند و دستش رو سمت سهون دراز کرد ، نباید میزاشت تنها تار نازكي كه تو اين دنيا سر پا نگهش داشته بود فرو بريزه...
خيلي سعي كرد خوش بين باشه اما اين چيزي نبود كه با مثبت فكر كردن از كنارش بگذره...
به هر طرف نگاه میکرد ، دلیلی نداشت که سهون دستش رو بگیره...
زندگي اون دو برادر هم به خاطر موجوديت خودش و پدر كفتار صفتش تو خطر بود!
بازدم حبس شده اش رو به سختي بيرون فرستاد و دستي رو كه مدتي ميشد تو هوا خشك شده بود ، به ارومی مشت کرد...
سهون...ردش کرد؟
نگاه خيره ي سهون به آرومي رو دستش و سپس بالاتر حركت كرد تا اينكه رو دو گوي عسلي ايستاد!
ارشد چشم آهوييش...
عجيب بود اما هيچ حسي نسبت بهش نداشت...
حالا كه فكر مي كرد حداقل بايد به خاطر تو تله افتادنشون از دستش عصباني مي بود ، اما...
لوهان كه تقصيري نداشت!
داشت؟...
نه مسلما اينكه پسر همچين پدري بود انتخاب خودش نبود...
چه طور مي تونست از صاحب اون چشم ها عصبي بشه درحالي كه همون پسر قرباني بازي بزرگتر هاش شده بود؟!
نبايد حس بدي كه قلبش رو احاطه كرده بود سر اون پسر خالي مي كرد...
سهون مطمئن بود در باطن ارشد قوي و شكست ناپذيرش يه ببر زخمي پنهون شده...
لوهان به همون اندازه زخمی و وحشي بود...
لوهان همون ببر اسیب دیده ای بود که ، هر لحظه بر خلاف زخم هایی که با هر حرکت ازشون خون چکه میکرد ؛ اماده حمله کردن به متجاوزی بود که وارد حریم خصوصیش شده بود....
لوهان قلب پاكي رو داشت كه به لطف بقيه پر از زخم و شکستی های عمیق شده بود!
نه..!
سهون نمي تونست مثل بقيه باشه...نمي تونست به ارشدش اسيب بزنه...
نمیتونست جوونه رشد کرده تازه تو قلبشو لگد مال کنه...
لبخند نصف و نيمه ي بيجوني زد و دستی رو كه براي كمك بهش دراز شده بود و الان داشت عقب کشیده میشد رو گرفت و بلند شد...
با قرار گرفتن رو پاهاش به خوبي سنگيني تمام اتفاقات اخير رو رو دوشش حس كرد...
هرچند به حدي ضعيف و تازه كار بود كه كاري از دستش بر نمي اومد...
نگاهي رو كه مدتي ميشد رو دو گوي عسلي رنگ لوهان قرار گرفته بود ، کنار کشید و تازه متوجه اسيب ديدگي هاي شديد ارشدش شد...
نگران صورت زخميش رو از نظر گذروند و متوجه نگاه متعجب و متشکر لوهان نشد...
نگاهش روي پيرهن سفيد لوهان كه به مايع قرمز رنگي آغشته شده بود فقل شد...
با چشم هايي كه حالا حامل حسي به نام ترس و نگراني بود شونه های ارشدش رو گرفت و با صدای پر از نگرانی و استرس گفت:
-حالت خوبه؟!
طبق انتظارش لوهان درست مثل اولين ديدارشون قوي بود!
متوجه اخمي كه رو ابرو هاي خوش حالتش نشسته بود و پيشوني سفيدي كه به خاطر عرق برق مي زد شد!
قبل از اينكه اجازه ي رفتن رو بهش بده مچ دستش رو محكم تر گرفت و سمت تنها جايي كه تو اين دو روز شناخته بود قدم تند كرد...
زخم هاي ارشدش بايد پانسمان میشد!
مطمئنا اگر الان كاري براي زخم هاش نمي كرد اون پسر به حدي كله شق و مغرور بود كه دم نزنه!
بعد از اينكه وارد اتاق شد بي توجه به لوهان كه با تكون دادن دستش سعي مي كرد مچش رو ازاد كنه روي تخت نشونده اش و بي وقفه سمت كشو هاي عسلي كنار تخت خم شد...
اين بين لوهان بي حوصله غر زد:
-دنبال چي ميگردي اوه سهون؟!
بدون اينكه جوابي بهش بده با پيدا كردن جعبه ي مورد نظرش لبخند پهني زد و سمت لوهان برگشت...
كنارش رو تخت جا گرفت و با گرفتن شونه هاي لوهان به تاج تخت تكيه اش داد...
لوهان كه فهميده بود هدف سهون چيه ، با لج بازي مي خواست از روي تخت بلد شه اما قدرت سهون تو اين لحظه بيشتر بود...
پس جدي گفت:
-فقط چند لحظه آروم بگير!
دستش رو سمت پيرهن قرمز از خون لوهان دراز كرد تا دكمه هاش رو باز كنه كه مچ دستش محكم توسط انگشت های کشیده لوهان گرفته شد...
فشار زيادي كه به مچش وارد شد ، وادارش كرد تا نگاهش رو بالاتر بياره ...
چشم هاي قاطع و عصبي ارشدش بهش گوش زد مي كرد تا پيرهنش رو باز نكنه اما الان هيچي مهم تر از هدفش نبود...
سهون مي خواست زخمش رو درمان كنه پس اون نمي تونست متوقفش كنه!
متقابلا اخمي به ابرو آورد و دستش رو با ضرب از بين انگشت های ارشدش آزاد كرد...
در مقابل نگاه عصبي لوهان با بي توجهي پيرهنش رو باز كرد... ديدن كبودي شديدي كه روي قسمتي از دنده هاش رو پوشونده بود و خراش سطحي اي كه خونريزي داشت باعث عمیق تر شدن اخم رو صورتش شد...
تعجب میکرد که چطور با اينكه همچين آسيب شديدي ديده بود باز هم سر پا بود!
چرا دردش رو نشون نميداد؟!
به آرومي با انگشتاش قسمت كبودي پوست لوهان رو كه تا شب قبل مثل برف سفيد بود لمس كرد...
به خوبي متوجه هيسي كه پسرك زيرش كشيد شد...
همون تماس كوچيك كافي بود تا متوجه دماي بالاي بدن ارشدش بشه...
لوهان كه از ديده شدن اسيب هاش توسط سهون حس خوبي نداشت عصبي رو بهش غريد:
-كي بهت اجازه داده بدنمو ببيني...
خشمگين دست سهون رو پس زد و به سختي از روي تخت بلند شد...
مي خواست دكمه هاي پيرهنش رو ببنده اما با قدرت زيادي سمت عقب كشيده شد...
سهون سينه به سينه اش ايستاده بود اخم غلیظی كه بين ابروهاش بود نشون دهنده جدیتش بود!
به خاطر اختلاف قدي اي كه داشتن مجبور بود تا سرش رو بالا بگيره...
نگاهش به آرومي پايين اومد و رو لب هاش افتاد...
به دنبالش صحنه ي بوسه هاشون از جلو چشماش گذشتن...
نمي خواست بيشتر از اين به سهون آسيب بزنه!
بايد پسش مي زد...
اينطوري بهتر بود...
اينطوري ديگه نقطه ضعفي نداشت تا پدرش با تهديد اذيتش كنه...
درسته درسته...
سهون نمي تونست اون شخص براي لوهان باشه...
سهون به دنياي خودش متعلق بود و لوهان به دنياي پدرش!
اخم شديدي كرد و خواست از سهون كه شونه هاش رو محكم گرفته بود جدا بشه اما نتونست...
خشك شد...
درست مثل يك مجسمه...
با فرو رفتن تو آغوش گرم سهون و پخش شدن عطر تن سهون تو بینیش باعث حبس شدن نفسش تو سینش شد...
به دنبال عطر سهون ، تپش هاي  محکم قلبش تو گوشاش پیچید...
چه خبر بود؟!
صداي آروم سهون وادارش كرد تا براي فقط يك لحظه همه چيز رو كنار بذاره...
فراموشي موقت كه چيز بدي نبود؟!
-فقط بذار زخمات رو درمان كنم...مگه يادت رفته؟!من...من نامزدتم!
به تبعيت از سهون رو تخت جا گرفت و بعد از چند ثانيه چشم هاش رو بست...
به خوبي حركت دست هاي سهون رو روي بدنش حس مي كرد و سوزش زخمش به خاطر ماده ي ضد عفوني كننده باعث ميشد تا به جون لب هاش بيوفته...
نمي خواست باهاش تماس چشمي داشته باشه براي همين تمام مدتي رو كه پسر قد بلند درحال  درمان زخم هاش بود پلك هاش رو باز نكرد...
بالاخره با چسب زخمي كه رو بينيش گذاشته شد چشم هاش رو باز كرد...
نگاهش رو سهون افتاد كه فارق از اين دنيا مشغول جمع كردن ذوباله هاي آلوده به خون لوهان بود...
باز هم متوجه نشد كي محو ديد زدن صورت جذاب سهون شد...
فقط وقتي فهميد كه مدت زيادي ميشد به زخم كنار لب سهون خيره بود...
قبل از اينكه سهون پماد رو داخل جعبه بذار دستش رو گرفت و صورتش رو سمت خودش برگردوند...
همونطور كه با يه دستش فك تيز و جذاب سهون رو گرفته بود و به آرومي نوازش مي كرد ، با دست ديگه اش پماد رو زخم كنار لبش مي زد...
اين بين سهون شوكه شده ارشدش رو نگاه مي كرد  ؛ چون انتظار اين حركت رو ازش نداشت...
و فكر مي كرد كه لوهان ازش متنفره!
بعد از اينكه زخمش رو به كمك پماد پوشند سمت صورت سهون خم شد ...
شروع كرد به فوت كردن و اين قلب سهون بود كه به خاطر اون نزديكي كم مونده بود از جاش در بياد!
درحالي كه ديگه تحمل اين نزديكي رو نداشت ، دست لوهان رو كه همچنان رو چونه اش قرار داشت گرفت و با جدا كردنش صورتش رو به طرف مخالف برگردوند...
براي اينكه فقط كمي قلب پر تپشش آروم بگيره چند تا نفس عميق كشيد و سمت لوهان برگشت...
دستش رو سمت پيشوني عرق كرده و تب دارش دراز كرد و بعد از اينكه متوجه دماي بالاش شد با نگرانی گفت:
-تب داري!
لوهان صورتش رو برگردوند و درحالي لحاف رو از زيرش در مي آورد با کلافگی گفت:
-خوبم...مي توني ديگه بري...اينجا موندن خطرناكه خودم هم يكم استراحت كنم برميگردم...
چي بايد مي گفت به مخالفت هاي لوهان؟!
لوهان از سهون متنفر بود و اينو سهون خوب ميدونست...
اين دوري ها و اجتناب از ناله كردن به چشم هاش چيز ديگه اي رو اثبات نمي كرد...
هرچند قلب سهون رو به درد مي آورد اما سهون بهش حق ميداد تا لوهان ازش متنفر باشه...
به خاطر سهون حالا بايد ازدواج مي كردن ...
شايد اگر سهون اون شخصي نبود كه شب قبل رو با لوهان گذرونده ، ارشدش راحت تر با اين قضيه ي نامزدي كنار مي اومد!
پس بايد مي رفت...
از اين بيشتر اينجا موندن درست نبود...
هرچند قلبش با نگراني مي تپيد!
رنگ پريده ي صورت سفيد لوهان و دماي بالاي بدنش نميذاشت تا قدمي از اين اتاق دور بشه!
این همه استرس و فشار روانی برای سلامت قلبش اصلا خوب نبود...
اهمیتی داشت؟!
سلامتی قلبش مهم بود یا رسیدگی کردن به اوضاعی داغون ارشدش؟!
حاضر بود شرط ببنده  ، تبی که لوهان دچارش شده بود ؛ از فشار روانی ای بود که دورش بود نه از شدت دردی که میکشید...
تو این شرایط...سلامت خودش مهم نبود..قلبش میتونست صبر کنه نه؟
با دوبار شنيده شدن صداي بی حال لوهان ديگه نتونست اونجا بمونه...
-فقط برو...لطفا...
پس نگرانيش رو پشت نقاب لبخندش پنهون كرد و به آرومي مثل شُتر از اتاق خارج شد و متوجه لبخند لوهان نشد كه التماس سهون میکرد تا تنهاش نزاره...







درد...
تنها چيزي كه تو اون تاريكي مطلق حس مي كرد اون كلمه بود!
دردي كه نفسش رو بريده و قدرت تكون دادن اندام هاي بدنش رو ازش دزدیده بود...
درست مثل ونومی بود که ازش تغذیه میکرد ورفته رفته وحشی و وحشی تر میشد...
ثانيه به ثانيه درد وحشتناك تري رو ، بدن ضعيفش تحمل میکرد...
از کی اینقدر ضعیف شده بود که به درد اجازه داده بود با سرکشی همه بدنش رو به اغوش بکشه؟
اصلا كجا بود؟!
چرا همه جا تاريك بود؟!
نكنه كور شده بود؟!
شئ عجيب داخل گلوش اذيتش مي كرد...
و سوزش وحشتناكي با هر بار نفس كشيدن تو ريه هاش ميپيچيد...
به خوبي سرماي شديدي رو روي پوست بدنش حس مي كرد...
انگار مايع لزجي رو روي بدنش ميكشيدن و با بر خورد هوا تنش رو به لرز در مي آورد!
نكنه لخت بود؟!
ناله ي خفه اي کشید كه حتي به گوش خودش هم نرسيد و بعد از چند ثانيه اي بالاخره پلك هاي به هم چسبيه اش رو از هم فاصله داد...
با باز شدن چشاش ، سوزش وحشتناکی رو ، روی پوست بدنش حس کرد که باعث پر شدن چشماش از شدت درد و سوختگی شد...
نور شديدي با چشم هاش بر خورد كرد و با پلك زدن هاي آروم سعي داشت تا جلو سوزشش رو بگيره...
همه بدنش داشت اتیش میگرفت...
نگاه تارش رو تو اتاق چرخوند...كجا بود؟!
با كمي دقت متوجه لوله اي كه به دهنش وصل بود شد ...
پس اين لوله مسبب درد گلوش بود!
سعي كرد تا دستش رو تكون بده و به سختي بلندش كرد اما...اين دست خودش بود؟!
باند هاي سفيد پيچيده شده دور دستش و انگشتايي كه به نظر عادي نمي اومدن...
نترسيده تند تند نفس مي كشيد....
چرا حالش خوب نبود؟؟
شخصي سمتش اومد و تند تند اسمش رو صدا مي زد...
پلكي زد تا چهره ي تار شخص رو تشخيص بده اما با گذشت صحنه اي از جلو چشم هاش درد شديدي بند بند وجودش رو احاطه كرد...
جوري كه نفس تو سينه اش حبس شد و دنياش تاريك شد....



<<فلش بك>>
فقط 10 ثانیه تا انفجار باقی مونده و بود...
نفسش رو تو سینه اش حبس کرد و چشماش رو به ارومي بست...
دیگه همه چیز تموم شده بود...
بالاخره به خواب ابدی می رفت...
اميدوار بود مردن...زياد درد نداشته باشه...
زير لب به ارومي زمزمه كرد:
-١٠...٩...٨...٧...٦...
اما صبر كن ...نه...نبايد دست از تلاش بر ميداشت...
بالاخره شانس بهش رو كرد...شانسي كه هيچ وقت باورش نداشت!
تنها راه نجات رو پيدا كرده بود ؛ معجزه اي فراتر از انتظارش...
بدون هيچ گونه مكثي بيرون پريد و سريع از زير اتوبوس بيرون اومد...
ادرنالين خونش به اوج رسيده بود و مردمك هاش گشاد و نفس هاش سريع تر شده بودند...
پوزخندي ب تقلا كردن هاش زد...
تقلا براي نمردن...
مطمئن بود كه از اون پاركينگ جهنمي نميتونه جون سالم ب در ببره...
پس براي چي بايد فرار ميكرد؟...
با سست شدن پاهاش انفجار شديدي پشت سرش اتفاق افتاد...
انفجاري ك باعث شد پشت سرش انفجار هاي پي در پي اي رخ بده...
بالافاصله با انفجار گراي شديدي رو حس كرد و موج انفجار پرتابش كرد...
و در انتها موج انفجار از جنس اتيش در برگرفتتش...

<<پايان فلش بك>>

Fight with me Место, где живут истории. Откройте их для себя