متعجب به پشت سهون خيره شد...
الكس میخواست چاقو رو از پشت توی بدن سهون فرو كنه!؟
باید صداش میزد تا متوجه شه...
نمیخواست تو تاریخ مبارزات این استخر ، یه جونگسوی دیگه متولد شه...
ولی...
اگه صداش میزد ، هوانگ و جئون متوجهش میشدن و این اصلا خوب نبود!
ولی انگار سهون متوجه نگاه عجيبش شده بود...اینطور نیست؟
چون...
به سرعت واکنش نشون داد و سمت الکس چرخید...برای چند لحظه قلبش اروم شد از این که خطری سهون رو تهدید نمیکنه.
اما!
الکس سریع تر بود و مهارت بیشتری داشت....
چون سهون رو محکم به پله های استخر کوبید!
همش چند ثانيه بود!
کوبیده شدنی که بلافاصله بعدش...
فرو رفتن چاقو تو شکم الکس رقم خورد و سهونی که خفه غرید و با حرص بیشتری چاقو رو توی شکم حریفش چرخوند...
فقط...چند ثانیه...
همه چيز تموم شد...سهون برنده شده بود...
مطمئن بود سهون توی حال خودش نیست و یه واکنش غریزی نشون داده...
پوزخندي زد و نگاهش رو به هوانگ و جئون داد...
لبخند عريضي كه رو لب هاشون نقش بسته بود نشون ميداد كه برد سهون طبق برنامه ريزيشون پيش رفته!
نگاهش رو از اون دو نفر با تنفر گرفت و دوباره به سهون داد...
كاملا مشخص بود از كاري كه كرده راضي نيست...
اما نمي دونست همه ي اينا برنامه ريزي شده بود!
حاضر بود قسم بخوره همه این اتفاقات كار ارباب شيو بود!
همشون...
سهون به سختي بيرون اومد...
قطرات خون رو تنش مي لغزيدن و رنگش كاملا پريده بود...
مردد بالاخره سمتش قدم برداشت اما...
با از حال رفتنش خشكش زد...
چه اتفاقي افتاد؟!با برخورد تن سهون به كاشي هاي كف زمين نفس تو سينه اش حبس شد...
نميدونست چه طور از كنار ژان كه ايستاده بود گذشت و خودش رو به سهون رسوند...
انقدري استرس داشت كه كوبش ضربان قلبش رو به خوبي ميشنيد!
نگاه لرزونش رو زخم پهلوي برادرش ميخ كوب شد...
زخمی که هر ثانیه ، خون بیشتری ازش بیرون میزد...
خون با شدت رو كف زمين جاري بود و با گذشت هر ثانيه رنگ سهون میپرید و گرمای بدنش...کم و کمتر میشد...
قبل از اينكه دستش به سهون برسه ، دست شخصي مقابل بيني سهون قرار گرفت...
با ديدن لوهان كه كنار سهون دو زانو نشسته بود ، خشم عجيبي تو وجودش ريشه زد...
از همه ادم هايي كه باعث و باني اين حال سهون بودن متنفر بود!
خشمگين سمت لوهان رفت و به طرفي هلش داد...
نمي خواست ديگه اون پسر نزديك برادرش بشه...
ييبو خنگ نبود...وقتي تو اون مهموني بودن فهميد اين پسرا هیچ كدوم ادم معمولي اي نيستن...
دانشگاهي كه مجبور بودن توش باشن به همه ي این احتمالاتش دامن زده بود!
بايد سهون رو از اينجا بيرون ميبرد...
ديگه نبايد اجازه ميداد بهش نزديك بشن...
نه...اینبار اجازه نمیداد برادرش جلوی چشاش پر پر شه!
هر اتفاقی که مسببش بود...این بار دیگه اجازه نمیداد!
در حالي كه قلبش از نگراني محكم به قفسه سينه اش مي كوبيد تن سهون رو از زمين سرد بلند كرد و به خودش تكيه داد...
حوله اي كه مدتي ميشد رو دوشش بود ، روي زخم سهون فشار داد.
با نزديك شدن پرستار درمانگاه دانشگاه سمتش ، نگاه خشمگيني بهش انداخت و با لحن خشكي غريد:
-نزديك نشو...خودم ميبرم...اما اينجا نه...بيمارستان
مي خواست تا سهون رو كول كنه ...برگشت تا بگيرتش كه با قرار گرفتن جسم سهون رو كمرش ، متعجب سر برگردوند...
ژان با لبخند عجيبي رو به ييبو گفت...
-من از پشت مواظبشم...بايد عجله كنيم...خونریزیش زیاده!
سريع از جاش بلند شد و در حالي كه با عجله سمت در مي دويد از مقابل پسر ريزه اي كه تازه وارد سالن ميشد گذشت...
بعد از كمي دويدن تازه متوجه نبودن صداي قدم هاي ژان شد...
مردد به عقب برگشت و ژان رو در حالي كه به پسر ريز اندام خيره شده بود ديد!
بايد عجله مي كرد...
اما چهره ي ژان عجيب بود!
ترديد رو كناري گذاشت و صداش زد:
-ژان...
با صدا شدن اسمش ، ژان چشم هاش رو از شخص اشناي رو به روش گرفت و به طرف ييبو دويد...
وقت نداشت...بايد زودتر سهون رو مي بردن بيمارستان!
YOU ARE READING
Fight with me
Fanfiction☁️┤#Fight_with_me├☁️ ┆┆ ┆ ⋆ ⋆ -Nᴀᴍᴇ: با من بجنگ -Gᴇɴʀᴇ: رمنس،غمگين،ورزشي،اكشن،مافيايي،اسمات -Wʀɪᴛᴇʀs: #Ligelta , #Dark_Terry ⤏Wʀɪᴛᴇʀs ID: @Ligelta , @Dark_Terry -Cᴏᴜᴘʟᴇs: هونهان،چانبك،ييژان،كايسو،كريسهو،تهكوك -Aʙᴏᴜᴛ: زندگي از ديد سهون جنگي بي ع...