Part1

353 35 17
                                    

زندگي يعني چي؟
اگه از پسر بچه اي اين سوال رو مي پرسيدن بي شك جوابش چيزي جز بازی نبود اما تعریف زنگی از دید سهون جنگ بود!!
يه جنگ نابرابر...
و رقیب قدرش تو این میدون یه اسم داشت:
بي عدالتي!
مدت هاي زيادي با رقيبش جنگيد...
شايد از همون موقعي كه دعواهاي مادر و پدرش شروع شد؛
دعواهاي زنجيره اي كه خونه ارومشون رو تبديل به ميدون جنگ كرده بود  و بعدش وقتي به جداييشون رسيد،رقيبش به منبع احساساتش اسيب زد!!!
و از اون روز به بعد وجود خودش تبديل به دومين رقيب زندگيش شد...
به عنوان فردي كه بيماريش قرار بود تا اخر عمرش كنارش باشه ميتونست اين حرف رو بزنه نه؟!
این که با اون سن کمش مجبور به خوردن اسمارتیز های رنگی تلخ شه...بی عدالتی نبود؟!
دعواهايي كه دليلش خودش بودن و جدايي كه اتش بستي بود براي جنگ هاي زندگيش...
براي كسي مثل سهون سخت بود...ولي بايد تحمل مي كرد اون هم فقط براي يه نفر...
كسي كه سه سالي دير تر از خودش اولين قدمش رو در اين زندگي بي عدالت گذاشت...
فاصله جدایی قهرمان زندگیش با فرشته مهربونش خیلی طول نکشیده بود که مجبور کردن به یه فرد غریبه پدر بگه...
و بعد از مدت کوتاهی  برادر كوچيكش به دنيا اومد... ييبو ي عزيزش باعث شد برای ادامه دادن و جنگیدن با رقیبی که یک هیچ ازش جلو بود تلاش كنه!
درسته!!بعد از جدايي دو فرشته ي زندگيش ؛ مادرش با اقاي وانگ ازدواج كرد و خيلي زود صاحب يه پسر كوچولو شدن...
اولاش وقتي توجهات مادرش رو به ييبو ميديد غمي روي قلب مريضش سنگيني مي كرد  و دلش دلتنگ گذشته ها میشد.
گذشته هایی که هر ساعت و هر لحظه دور و دور تر میشدن...اما وقتي بزرگ شدن ييبو رو مقابل چشماش ميديد بيشتر عاشق برادرش ميشد!
اميد جديد زندگيش...
كسي كه باعث شد بي توجه به گذشته ي سختي كه داشت باز لبخند بزنه...
تاريخ انقضاي لبخنداش درست روز تولد ده سالگيش رقم خورد... پدري رو كه تمام اين هفت هشت سال تو برج نامسام ملاقات مي كرد دیگه ندید...
دیگه خبری از بغل كردن ها و خنده های اخر هفته نبود...
داستانای مسابقه ای که هر سری قهرمانش براش تعریف میکرد به خط پایان رسیده بودن...
همون موقع بود كه درد شديدي رو تو قلبش احساس كرد...
نفساش كوتاه تر از هميشه شد ، چشماش سياهي رفت....
دنيا دور سرش چرخيد و تو خيابون شلوغي كه مدت طولاني اي براي رسيدن به پدرش ، شاهد دويدنش بود بيهوش شد...
رقيبش بعد از این همه مدت برنده شد...برای بار دوم شکست خورده بود...
وقتي چشم هاش رو باز كرد خودش رو تو اتاق سفيد پر از دستگاه هاي عجيب غريب دید...
توي بيمارستان...
جايي كه به شدت متنفر بود!!!
نصف بيشتر عمرش رو تو بيمارستان و با انواع اقسام دارو هاي بد مزه گذرونده بود...
ديگه نمي تونست اونجا بودن رو تحمل كنه...
ولي چرا هر چي سعي مي كرد خودش رو تكون بده نمي توست؟!
انگار هيچ انرژي تو بدنش نبود...
سخت تپيدن هاي قلبش رو حس مي كرد....
سنگینی ای که رو قلبش حس میکرد چرا سبک تر نمیشد؟!...
نفس های بي جونش به ماسك اكسيژن روي صورتش وابسته بودن...
گرمي دستي رو كه دستش رو نوازش مي كرد ، حس كرد؛ به سختي سرش رو طرف مادرش كه با چشماي اشكي بهش خيره بود چرخوند سعي كرد تا ماسك اكسيژن رو از روي صورتش برداره ولي دست مادرش مانع شد...
صداي گرمش تو گوش سهون پيچيد:
-سهونا...يكم ديگه تحمل كن پسرم
سعي كرد تا در مورد پدرش بپرسه...نمي تونست مرگ پدرش رو باور كنه اما به حدي بي حال بود كه تسلیم سنگینی وجودش شد و خودش رو به تاريكي سپرد...
هرچند اون يكمي كه مادرش گفت سه سال تمام طول كشيد...
سه سالي كه تو بيمارستان بود و نتونست ديگه به مدرسه بره!!
ديگه عادت كرده بود به اون وضعيت...
تنها خوشحاليش ييبو بود كه هر روز بعد از مدرسه به ديدنش مي اومد و اتفاقاتي رو كه تو طول روز تجربه كرده بود براي سهون تعريف مي كرد...
تنها كسي كه مي تونست بخندونتش....
مي تونست بگه بهش مديون بود...اگر اون نبود نمي دونست چه طور بايد با بيماريش دست و پنجه نرم مي كرد!
از همون دوران عاشق ورزش و ماشين سواري بود...
اما به خاطر محدوديت هايي كه داشت نمي تونست حتي به عنوان يه آرزو تصورش كنه!!
هرچند اون كسي بود تا بي عدالتي رو شكست نمي داد دست از تلاش بر نمي داشت ، پس به خودش قول داد وقتي بهتر شد هدفش رو دنبال كنه!!!
حالا سهون ٢٦ سالش بود...
رو به روي چمدونش نشسته بود و داشت وسايلش رو جمع مي كرد...
در مقابلش ييبو پاي تلوزيون نشسته بود و مشغول تماشاي مسابقه ي موتور سواري بود...
لبخند تلخي به خاطرات گذشته اش زد و سمت برادرش رفت...
ابرويي بالا انداخت و ظرف پاپ كورن رو از دست ييبو كش رفت:
-براي چي پاپ كورن منو مي خوري؟!
ييبو لبخند پهني زد كه فقط چند ثانيه دوام داشت سپس مشت محكمي به بازوي سهون زد:
-هيونگ بي خيالش شو...پاپ كورن هاي عزيزت الا تو شكم من پارتي گرفتن!
نچي زير لب گفت و كنترل روي ميز رو كش رفت و بي توجه به اعتراض ييبو با لبخند حرص دراري كانال مورد علاقه اش رو گذاشت:
-حالا نوبت منه كه براي خودم پارتي بگيرم:/
ييبو چيني به دماغش داد و سمت كنترل تو دستاي سهون خم شد:
-يااا هيونگ...مسابقه ي مهمي بود...پسش بده
با انگشت پيشوني ييبو رو كه نزديك صورتش بود به عقب هول داد:
-به من ربطي نداره...الا رالي داره ميده بايد ببينمش!
دست به سينه نشست و با اخم به پشتي مبل تكيه داد...هیجان خاصی داشت.
بعد از 10 سال بالاخره میتونست به ازادی برسه.
با دیدن قیافه ی برادر کوچیک ترش تک خنده ای کرد و به کنار لبش دست کشید تا خندشو کنترل کنه.
-ببينم تو ساكت رو بستي يا نه؟!
ييبو دستي به گردنش كشيد و بیشتر تو مبل فرو رفت.
-یاااا هیونگ من چند ساعت پیش از مسابقه برگشتم ، خستم!
خودشو مظلوم کرد و با شیطنتی که از چشماش هر لحظه داشت شعله میکشید اروم گفت:
-فردا مي بندم...
با پس گردنی ای که بخاطر حرفش نصیبش شد ، يه سري ستاره درخشان روی سرش ظاهر شدن و دور سرش چرخيدن!
-فردااا؟؟؟؟فردا بايد به موقع تو فرودگاه باشيم بعد تو فردا مي خواي ساكت رو ببندي؟؟؟تا اون روي من بالا نيومده ميري ساكت رو جمع مي كني!فهميدي يا نه؟!
اب دهنش رو به سختي قورت داد و با من من درحالی که داشت گردنشو ماساژ می داد همراه با مظلونيت بی سابقه اي گفت:
-خيلي...خب....آروم باش هيونگ....الا ميرم جمع مي كنم ...






Fight with me Where stories live. Discover now