Part 15

49 12 20
                                    

هر دو معذب وارد سالن بزرگ و زیبا شدن...
هر جا رو نگاه می کرد مرد های کت و شلوار پوشیده ای رو میدیدی که بادیگارد هاي اشخاص مهم بودن...
هنوز نمي فهمیدن برای چی باید تو همچین جشنی حضور داشته باشن...
جشنی که از تک تک ستون های ساختمونش ، بوی پول و اشرافی و اصیل زاده بودن درحال ساطع شدن بود!
منظره مقابلشون ، چیزی فرای تصوراتشون بود...
ستون ها و دیوار های طلا کوب شده...
مرمر های سیاه و سفید ... گچ کاری های مینیاتوری ...
ییبو به جرئت میتونست قسم بخوره طراحی داخلی سالن جشن از خونه ها و سالن های شاهانه الهام گرفته شده بود...
طراحی ای که القا کننده  قدرت و نفوذ و ابهت ، صاحب مجلس بود..
نگاهشون به مرد آشنایی افتاد که با لبخند عجیبش سمتشون می اومد!
هوانگ به آرومی نزدیکشون شد و همونطور که لبه ی کتش رو تو دستش گرفته بود و پاپیون مشکی دور گردنش بسته شده بود ، با لبخند مرموز و لحن ملایمی که خارج از تصور دو برادر بود، گفت:
-بالاخره اومدید...خیلی وقته منتظرتون بودیم...
قبل از اینکه اون دو نفر به خودشون بیان ، هوانگ دستی به گردن سهون انداخت و دست دیگش رو ، رو کمر ییبو گذاشت و  سمت جمعی هدایتشون کرد...
با رسیدن به مردی بلند قامت با موهای جوگندومی ، ایستادن...
هوانگ با چاپلوسی شروع کرد حرف زدن و مزه ریختن:
-رئیس جئون...تازه وارد هایی که بهتون میگفتم ، رسیدن...
نگاه با اقتدار و جدی رئیس جئون رو دو برادر افتاد ، لبخند سردی زد و با لحنی سرد تر به ارومی گفت:
-پس مهمون های کره ایمون شماها هستید...
دستش رو سمت سهون دراز کرد ، پسر بزرگ تر با لبخند متقابلی سعی کرد استرس درونیش رو خفه کنه و با اکراه دست بده...
البته کاری که از زیر چشم های نافذ ، همه ی افراد حاضر تو اون جمع ، دور نموند.
جئون با لبخند عجیبی رو به دو برادر گفت:
-مشتاقانه منتظر مسابقه ی سه ماه بعد هستم...دوست دارم توانایی هاتون رو در کنار دانشجو های خودم ببینم...آقای...
سهون سریع گفت :
-اوه سهون...
مرد دستش رو عقب كشيد و کرواتش رو درست کرد ،  ادامه داد:
-بله آقای اوه...دلیل حضورتون در این جشن قدردانی به خاطر دریافت بورسیه ی دانشگاهمونه...
سهون و ییبو هردو تعظیم کوتاهی کردن و با همراهی هوانگ از میز و نگاه های درنده افراد کنار جناب جئون دور شدن.
استاد پیر درحالی که مخاطبش دو برادر بود ، به هرکی که میدید احترام میگذاشت ؛ بعد دیدن یه زوجی که حتی از نگاهشون بوی اشرافی بودن چکه میکرد با خنده گفت:
-شما بچه ها چرا خشکتون زده...هرکسی نمی تونه تو این جشن شرکت کنه!
ییبو که مدتی میشد سوالی ذهنش رو درگیر کرده بود با کنجکاوی پرسید:
-استاد ...اشخاصی که اینجا حضور دارن دقیقا کین؟!
هوانگ نگاهی بهش انداخت و بعد از مکثی با نیشخندي مرموز رو به ییبو گفت:
-سرمایه دار ها و بنیانگذار های دانشگاه...
سهون به آرومی گفت:
-این آدم ها به نظر خیلی مهم می رسن!
هوانگ با این حرف متوقف شد و سمت سهون برگشت...
پوزخند عجیبی زد و سرد گفت:
-کل کشور دست این آدم هاست...صد برابر تو و امثال تو ، جونشون مهمه پسر جون!
ناخداگاه ییبو آب دهنش رو قورت داد...
جایی حضور داشتن که پر از آدم های بزرگ و کله گنده کشور چین بود!
این خطرناک به نظر نمی رسید؟!
این که دو پسر عادی مثل خودش و سهون به این مهمونی دعوت شده بودن؟...
با ورود اشخاصی همهمه خوابید و همه ی نگاها سمت پسری با موهای سیلور کشیده شد...
اون کی بود؟!
خیلی جوون به نظر می رسید!
بعد از اینکه پسر مو سیلوری از جلوشون گذشت ، بادیگار های زیادی وارد سالن شدن ، پشت بند پسر ، مردی مسن و نسبتا قد بلند وارد شد...
همه ی افراد حاضر توی سالن احترامی گذاشتن...
مرد مسن از جلوی هوانگ گذشت و نگاهی عجیبی به سهون و ییبو انداخت...
بالافاصله هوانگ با عجله گفت:
-من باید برم...شماها برید پیش ارشد هاتون ؛ همین اطراف باید باشن...
با رفتن هوانگ ، نگاه سهون به دنبال ارشد هاشون شروع کرد به گشتن سالن...
و بعد از چند ثانیه اونها رو تونست دور میزی که تو گوشه ای ترین قسمت سالن بود پیدا کنه...
دست تب دار ییبو رو گرفت و تا نزدیک جمعشون شد متوجه جو غیر عادی بین ارشد هاش شد...
هر سه نفر رو صندلی نشسته و مشغول کاری بودن...انگار نه انگار اطرافشون پر از کله گنده بود!
با سرفه ی مصنوعی که کرد ، توجه پسر برنزه سمتشون جلب شد!
کای متعجب از روی صندلی بلند شد و متعجب گفت:
-شماها اینجا چیکار می کنید؟؟!
حالا توجه ، لوهان و ژان هم سمتشون جلب شده بود...
ییبو به آرومی رو یکی از صندلی ها نشست که کنار ژان بود و سرش رو روی میز گذاشت...
بدن تب دارش ، ضعیف و خوابالوش کرده بود...اون الان باید تو خونشون ، خواب میبود...نه این که به اجبار یه معلم نفهم ، مهمونی شرکت کنه!
با کلافگی چشماشو بست و خسته گفت:
-به اجبار هوانگ باید می اومدیم!
کای لعنتی زیر لب گفت و در خطاب به سهون که نگاهش روی لوهان بود گفت:
-نباید نزدیک اون مرتیکه بشید...اصلا نمی فهمم شما دو نفر برای دانشگاه هم نیستید...چرا گفته  تو این جشن مزخرف شرکت کنید...
سهون که حتی صدای کای رو نمی شنید...جوری محو لوهان و چشم های آهویی شده بود که برای لحظه ای فراموش کرد این پسر همون ارشد قوی و بی اعصابشه...
به حدی اون چشم ها ، رو صورت بی نقصش ملوس یه نظر می رسیدن که دلش می خواست صورتش رو لمس کنه ...
ضربه ی آرومی که با پاش برخورد کرد ، باعث شد تا از خیره شدن دست بکشه و نگاه خیره ی لوهان رو روی خودش حس کنه...
کنار ییبو نشست و در جواب حرف کای با سردی گفت:
-کاری از دستم بر نمی اومد...حتی قبل از اینکه بیایم اینجا ما رو پیش آقای جئون برد...
با پایان یافتن حرفش لوهان عصبی دستی به صورتش کشید و عصبی غرید:
-شماها رو می خوان وارد بازی کثیفشون کنن!باید باهاشن مخالفت می کردی سهون!
با شنیدن اسمش با اون لحن برای لحظه ای ریتم ضربان قلبش تند شد...
چه مرگش شده بود امروز؟!
چرا حس می کرد ارشدش انقدر زیبا شده؟!
چطور یهویی اسمش اینقدر قشنگ شد؟
متعجب پلکی زد و گفت:
-منظورت چیه که مارو هم می خوان وارد بازی کنن؟!
پوزخندی رو لب های لوهان شکل گرفت و با سردی جوابش رو داد:
-فکر می کنی تو جمع خودشون می تونم چیزی بهت بگم؟!
سهون دکمه ی کتش رو باز کرد و از روی صندلی بلند شد.
-پس بلند شو از اینجا بريم بيرون...
سریع مچ دست لوهان رو گرفت و از جاش بلندش کرد...
با اين حركت چشم هاي ژان تغيير سايز داد!
اوه سهون کی تونسته بود انقدر به رفیقش نزدیک بشه تا اجازه ی لمسش رو داشته باشه؟!
از اون مهم تر...لوهان بی هیچ اعتراضی بلند شه!
لوهان که متوجه نگاه خیره ی پدرش روی سهون و خودش شده بود ، با قدرت عجیبی که از نگرانی درونش نسبت به حرفای پدرش سر چشمه میگرفت ، دستش رو از میون چنگ سهون بیرون کشید و با چشم های قرمز از عصبانیتش به سهون خیره شد.
با خشم نهفته توی صداش گفت:
-نباید دستمو می گرفتی...فکر نمی کنی با این کارت همه توجهات رو سمت خودمون جلب می کنی؟!
نفس عمیقی کشید تا استرس و نگرانیش رو کم تر کنه و با صدای سردی ادامه داد:
-اینجا پر از دوربینه ، حتی تو حیاط امارت هم پر از دوربین و بادریگارده...
نیشخندی زد و سرد تر گفت:
-حتی دستشویی!
سهون کلافه دستی به موهای لختش کشید و رو به لوهان غرید:
-نمی فهمم حرف زدن ما دوتا چرا باید مشکل داشته باشه كه اين قدر  محافظ کارانه  رفتار کنیم؟!
کای لبخند عجیبی زد و بی حوصله کرواتش رو شل کرد ؛ با کلافگی جوابش داد:
-به زودی میفهمی!
داشت دیوونه میشد!
تا کی قرار بود به حرف های دوپهلو و پر از راز و رمزشون گوش بده؟!
چرا حقیقت رو بهش نمی گفتن تا بدونه پاش رو تو چه تله ای گذاشته؟!
خودش به درک...پای برادرشم به این ماجرا باز شده بود!
حرف بعدی ای که لوهان زد نه تنها کای و ژان بلکه سهون و ییبو رو هم شوكه کرد!
-باید بریم اتاق من!
چی؟؟؟اتاقش؟؟!
یعنی این امارت بزرگ خونه ی ارشد چشم آهوییش بود؟!
این همه عظمت و ديزاين اشرافی؟...
درحالی که هزار جور سوال ذهنش رو درگیر کرده بود ، متوجه نگاه خیره ی شخصی شد...
مرد مسنی با لباس های گرون قیمت در حالیی که سر یک میز نشسته بود و درو تا دورش اشخاص کت شلوار پوش نشسته بودن دقیق نگاهش می کرد...
برای لحظه ای از نگاه مرد ترسید...
اینجا چه خبر بود؟!
تو چه جهنم دره ای گیر افتاده بودن؟!
کای عصبی از لوهان پرسید:
-منظورت چیه می خوای ببریش اتاقت؟! می خوای خودتو بدبخت کنی؟!
لوهان به آرومی کتش رو از روی صندلی برداشت و درحالی که تنش می کرد بی توجه به سوال کای و نگاه متعجب ژان رو به سهون لب زد:
-من سمت پله ها میرم طبقه ی دوم ... بعد از 5 دقیقه بیا طبقه ی دوم بدون اینکه تابلو بازی کنی...خودم اونجا پیدات می کنم...
بی توجه به اعتراض ژان و کای با نگاهی که به پدرش انداخت سمت پله ها راه افتاد...
این دفعه نباید نادیده اش می گرفت...
هر کسی حق یه شانس رو داشت...شاید اگر اون روز به حرف سهون گوش می کرد و جرعتش رو جمع می کرد ، به خاطر مرگ بکهیون انقدر عذاب وجدان نداشت که چرا هیچ کاری برای کمک بهش نکرد و الان رفیق شیطونش کنارشون داشت دختر پسرارو دید میزد و باعث خندشون میشد...
این دفعه باید همه چیز رو به سهون می گفت...نه تنها این حقش بود بدونه پا تو چه تله ای گذاشته ، بلکه شاید می تونست خودش و بقیه رو هم نجات بده!
لوهان امیدش رو دست سهون داده بود...
آخرین ذرات امیدش برای رهایی از هدف مرگبار پدرش...




Fight with me Where stories live. Discover now