Part 7

103 20 12
                                    

سهون با شنیدن صدای اروم ییبو ، متوجه شیطنت پنهون شده بین کلمات برادر کوچیک ترش شد و لبخند محوی زد.
نگاهش رو به رقيب چند ساعت پيشش كه خيلي ناعادلانه شكستش داده بود ، داد .
متقابلا سرش رو نزدیک گوش برادرش برد و به ارومی گفت:
-بايد به اون پسرك نشون بدم كه بردش فقط يه شانس بوده!
تو همین هين ، سر دسته گانگ با بالا بردن دستش ، دستور حمله رو صادر کرد.
دیگه خبری از ارامش توی منطقه نبود.
از هر طرف ادم بهشون حمله میکرد.
ژان و لوهان بی هیچ حرف یا ري اكشن خاصی توی صورتشون ، با دستای خالی ، جواب حمله هایی که بهشون میشد رو میدادن.
ضربات هر دو پسر برخلاف جثه ظريفشون ، حساب شده و با قدرت بود جوری که هیچ فردی بعد از چشیدن طعم شیرین ضرباتشون دیگه نمیتونست از جاش بلند شه.
ییبو با دیدن اوضاع اشفته ، اهی کشید و دفاع کردن رو کنار گذاشت.
نمیخواست باعث سر افکندگی برادرش شه...
برادری که برخلاف بیماریش ، میتونست به جرئت بگه بهتر از ارشد هاش درحال مبارزه کردن بود.
تعداد افرادی که روی ژان و لوهان فوكوس شده بودن ، متقابلا بیشتر از دو برادر بود.
گانگ اطلاع کاملی از مهارت بی نقص دو پسر داشت.
ییبو با دیدن بیشتر و بیشتر شدن ادم ها دور ژان ، با سختی خودش رو به ارشدش رسوند.
دیدن تناقض توی صورت ژان ، باعث لرزش توی دلش شد.
نگرانی عجیبی که هر بار با دیدن رنگ پریدگی و سرمای بدن سهون بهش دست میداد اینبار دلیلش فردی جز ارشدش نبود...
خوب...البته ییبو نگران همه میشد!
با نزدیک شدن به ژان لبخند ملایمی زد ، برخلاف خودش ژان خيلي مشتاق نبود تا باهاش هم تیم شه ولی...
زیاد هم بد نبود
حضور ادم هایی رنگی توی زندگی خاکستریشون!
فضای رقابتی دانشگاه ، با بیرون فرق داشت ؛ شاید میتونستن به تازه وارد ها دست دوستی دراز کنن.
همونطور که ييبو و ژان با افرادی که مثل مور و ملخ به سرشون میریختن ، درگیر بودن ؛ سهون بي هيچ ترديدي سر مردي رو كه در دست داشت پيچوند و با پیچیدن صدای شکستن مهره های گردن مرد تو گوشاش ، نیشخند تاریکی زد.
تن مرد بيهوش رو طرفي پرت كرد و سمت سيل عظيمي كه به سمتشون حمله ور شده بود رفت....
ژان به خاطر فشار عصبي اي كه اين مدت تحمل شده بود به اندازه ي كافي قدرت مقابله با حملات سريع و قدرتمند اون گانگسترا رو نداشت و با غفلت كوچكي كه كرد توسط ضربه ي زانوي يكي محكم روي زمين افتاد!
مرد كشف ورني چرمش رو رو سينه ي ژان گذاشته بود و فشار داد!!
ییبو كه گیر افتاده بود...با دیدن این که کمکی از دستش بر نمیاد ، همه چیز رو به ارشدش سپرد.
اخمي رو صورت ژان شكل گرفته بود دستش رو سمت مچ پاي مرد دراز كرد و به طرفي پيچوند...
صداي فرياد مرد و به دنبال اون افتادنش رو زمين مصادف شد با نشست ژان روي كمرش و ضربات محكم و پشت سر همي كه با صورت و فك مرد بر خورد ميكرد!!!
ييبو با سر ضربه اي به كله ي كچل و عرق كرده ي گانگستر سيريش كه پنج دقيقه اي ميشد درگيرش بود زد و با بيهوش شدن مرد دستي به پيشوني دردمندش كشيد:
-ايششش لعنت بهت مرتيكه حرومی!
نگاهش روي ژان افتاد كه در حال زدن مردي بود به نظر از پس خودش بر مي اومد...بعد. از چند ثانيه كه محو مبارزه ي پسرك بود اخمي رو پيشونيش نشست مرد غول پيكري ، با بي عدالتي تصميم داشت از پشت به ژان ضربه  بزنه...
چشماش به خاطر حجوم و جريان ادرنالين تو رگ هاش درشت شد و نفهميد چه طور خودش رو طرف ژان پرت كرد و با ضربه ي پايي كه تو هوا به گردن مرد زد روي پسرك افتاد و صداي ناله اش رو در آورد!!
ژان كه به خاطر برخورد وزن زيادي با بدنش مچ دستش زيرش قرار گرفته بود با ناله ي بلندي لگدي به كمر پسر روش زد...
البته تا قبل از اينكه بفهمه طرفي كه مورد عنايت قرار داده باهاش تو يه جبهه اس خوشحال بود!!
حس ميكرد كم مونده به خاطر خجالت اب بشه!!معذب سمت ييبو رفت و از روي زمين بلندش كرد...
نگاهي به مرد قد بلند كه سعي داشت غافلگيرانه از پشت بهش حمله كنه انداخت...
اگه ييبو نبود قطعا اسيب ديگه اي به كمرش وارد ميشد!!
شرمنده نگاهي به ييبو انداخت:
-اه فكر مي كردم تو هم يكي از گانگسترايي.
براي اينكه جو بينشون كمي گرم تر شه ضربه اي به بازوي پسرك زد:
-دمت گرم پسر اگه نبودي كمرم به فاك رفته بود!!!
همزمان با درگیر شدن ییژان باهم دیگه ، هونهان ، با همه توانشون درحال جنگیدن بودن.
مسابقه نا نوشته با قانون های مخفی ای که بهشون اعلام میکرد ؛ هرکی بیشتر گانگستر نفله کنه ، برندس!
ضرباتی که رو هر فرد پیاده میشد ، درجا بیهوششون میکرد.
البته...
شاید بیهوش میشدن...
هر کدوم از گانگسترا که مبارزه هونهان رو میدیدن ، یا پا به فرار میزاشتن ؛ یا با تردید بهشون حمله میکردن که چند لحظه بعدش ، گوشه ای از خیابون ، از درد به خودشون میپیچیدن...
با پیچوندن گردن اخرین فردی که بهش حمله کرد ، سهون شروع کرد به خندیدن.
ارشدش ، از اون دسته ادمایی بود که همیشه و هر لحظه دنبال یه چیز جدید بود ، تا یاد بگیره.
با خنده درحالی که موهاشو به عقب میداد رو به لوهان گفت.
+لوهان گه ، دزدیدن فن کار خوبی نیستا.
لوهان مشت نسبتا ارومی به بازوی سهون زد...شاید برای چند لحظه ، اون هم نمیخواست که رقابتشون تبدیل به دشمنی بشه...
حضور ادمای رنگي تو زندگی همیشه خاکستریشون ، براش جالب و لازم بود...
-وقتو تلف نکن نمیخوام از دستم در بره!
سهون باشه ای گفت و همراه با لوهان ، به سمت مردی رفتن که مبهوت به افرادی که 90 درصدش تلف شده رو زمین یا درحال پیچیدن از درد به خودشون بودن ، یا هیچ علائمی از حیات رو از خودشون نشون نمیدادن خيره بود!
لوهان بی هیچ رحم و مروتی مشت محکمی به صورت طرف زد.
مشتی که باعث شکستن دماغ مرد شد و بلند شدن صدای فریاد بلندش.

Fight with me Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang